دوست بد
سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۲۲ ب.ظ
اینقدر دوست بدی بودم که همش درگیر مسائل خودم شدم
از هیچ کس خبر نگرفتم.....
سمانه
خونه شو عوض کرد....حامله شد...و من اصلا متوجه نشدم تا اینکه بچش به دنیا
اومد و اونم وقتی فهمیدم که بهش اس زدم دعوتش کنم و گفت نمیتونه بیاد و
دلیلش چیه...
بازم اینقدر بهش زنگ نزدم و نرفتم دیدنش تا اینکه بچش 9ماهه شد و بازم به خاطر رفتن دیدن یکی دیگه ازش خبر گرفتم و دیدمش
اونم دوستی که تو محله ی خودمونه و فقط چند تا کوچه با هم فاصله داریم!
خیلی شرمنده شدم
من بودم خیلی بیشتر ازینا دلخور میشدم
از الناز اینقدر خبر نگرفتم که امروز فهمیدم مامانش حدود30 روز پیش فوت شدن!!!!
اونم بعد از 12 سال تحمل درد سرطان
تمام این مدت اصلا از این موضوع خبر نداشتم که مامانش مریضه
بهش زنگ زدم
بازم شرمنده شدم
به نرگس زنگ زدم.قبل عید که اومد پیشم فهمیدم بارداره و الان دیگه 8ماهه اس
مدتها بود که بعد از تلفن آخر معصومه اینقدر بهش زنگ نزدم که....حالا چند ماهه گوشیش خاموشه و کسیم ازش خبر نداره!
دلیل
همه این زنگ نزدنا این بود که میخواستم سرم خلوت شه و حالم خوب باشه تا
وقتی بهشون زنگ میزنم خبر خوب بدم...... ولی این فرایند خیلی طول کشید
نه! من دوست خوبی نیستم
اونم برای کسایی که میدونستم خیلی دوسم دارن و منم خیلی دوسشون داشتم
حالا میفهمم دلیل گرفتاریا و تنهاییامون چیه؟؟؟؟؟؟؟
از نزدیکان و دوستامون یادی نمیکنیم و توقع داریم خدا همیشه یاد ما کنه
خدایا ببخش
۹۲/۰۵/۰۱