خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

اولین دشمن

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۲:۳۲ ق.ظ
ادامه پست (پری در جدال) طبق توطئه ای که مامان و بابا قبلا ریخته بودن خلاصه فهمیدیم دشمن نزدیک است! شب قبلشم نشستن با آبجیم حسابی نصیحت کردن که .... اینقده لجم در میاد طرف خودش از یه موقعیتی که میگذره رفتارای خودش یادش میره و میشینه یکی دیگه رو نصیحت میکنه یه جوریم حرف میزنه هر کی ندونه فک میکنه این عجب آدم عاقلیه!!! خلاصه قبول کردیم که دیگه اینا به عناون یه نمونه دست گرمی بیان که بنده هم بالاخره تو موقعیت قرار بگیرم و ببینم چی به چیه از صبحش که یه سره راه رفتم و ادا و اطوار درآوردم و اینا هی خندیدن اینم جزئی از استراتژی من بود واسه اینکه بعدا حرف و حدیث پشت سرم نباشه و ...یه سری مسائل دیگه حسابیم دست به کمر شدم و خونه رو برق انداختم و یه دستیم به دکوراسین منزل کشیدم و دیگه حسابی به مامی محترم حال دادم اصلا استرس و این چیزا نداشتم چون کلا به نظرم یه مهمونی بیخود بود و ...همون دست گرمی که گفتم دیگه از اینجا به بعد و بیشتر اونایی توجه کنن که تو پست خواستگاری1 میگفتن اینجوریا نیست!!!!! تو مکالمه تلفنی مهمونای محترم ما فهمیدیم یه خانواده ۶نفرین.رشته آقا پسر صنایع گازه و ترم اخره و چند سالیم مشغول به کار تو شرکت گاز وقتی اومدن دیدیم بله مامانشون گوشاش و چشماش ضعیفه!! ۶تا بچه داشتن نه که کلا ۶ نفر باشن رشتشم یه چیز دیگه بود که الان یادم رفته ولی ربطی به گاز نداشت کارشم تو تاسیسات یه شرکتی بود نه شرکت گاز اول که طبق همون چیزی که گفتم ۴۰ دقیقه تاخیر داشتن بعدم که اومدن اول مامان و دو تا خواهراش اومدن تو نشستن و یه عذر خواهیم نکردن. یعنی اصلا به روی خودشونم نیاوردن ولی مامی من زد تو روشون گفت خیلی دیر کردین!!! خانومه گفت خب خیلی راه ها دوره(یکی نیس بگه خب زودتر راه بیافتین وقتی راه دوره) بعد بنده احضار شدم و رفتم یه سلامی عرض کردم اونام 3نفری هر کدوم با یه جفت چشم زل زدن به من و بعد از اینکه خواهرم براشون چایی آورد زنگ زدن به دسته گلشون گفتن تشریف فرما بشین داخل ایشونم تشریف آوردن و نشستن رو به روی ما (من که اصن نیگاش نمیکردم همون اول که رسید دیدمش بسش بود دیگه)... بعد مامانش سر حرفو باز کرد خیر سرش به این شکل: ما یه جایی بودیم حرف دختر پسرا شد و ما گفتیم این پسر ما که زن نمیگیره و اون آقا که اونجا بود زنگ زد به یه نفر دیگه و از اون شماره شما رو گرفت و ما هم گفتیم بیایم حالا ببینیم چی میشه دیگه!!!! بعدم یه فکرای اشتباه دیگه ای راجع به ما کرده بودن که اونجا اصلاح شد و خیلیم ضایع بود که حتی درست و حسابی نپرسیده بودن.... خواهراشم یه دو تا سوال مسخره از من پرسیدن راجع به درس و منم که صدام خفن گرفته بود هرچی میگفتم بابام کنارم بود واسه اونا ترجمه میکرد یک یه ربعیم 4تایی به ما زل زدن و مامانه هم همون سوالای دختراشو باز پرسید از من وبعدم دیگه خسته شد گفت خب بریم دیگه دیر شد باید بریم جایی... مامی تعارف زد میوه هاتونو میل نکردین فرمودن الان دیر شده ایشالا دفعه بعد که اومدیم میوه هامونم میخوریم بی نهایت جلسه احمقانه ای بود  وقتی رفتن ما تو فکر این بودیم اگه تماس گرفتن شماره کیو بهشون بدیم که هم نزدیک منطقه خودشونه و هم از نظر فرهنگی بیشتر بهشون میخوره... حالا اینجا نه من قصدم از اول جواب دادن به اونا بود(به دلیل بعضی چیزایی که قبل اومدن فهمیدم و میدونستم مورد نظر من نیستن) و اونا هم از حرفی که مامانش زد معلوم بود همینجوری اومدن تا ببینن چی میشه... حالا چرا باید این وسط وقت همه الکی گرفته بشه خدا میدونه !!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۱
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.