خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

جادوی آب

چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۶ ب.ظ
تو فکر دوره مربیگریم که احتمال زیاد اسفند برگزار میشه (اگه بشه!) فاطمه میگه وقتی داریم تمرین میکنیم به تکنیکت فکر کن.... فکر میکنم...به تکنیکم و اون موقع اس که سرعتم کم میشه و وقتی آروم میرم به خیلی چیزا فکر میکنم آب آدمو سحر میکنه ساعت اول که میشینم رو صندلی دیده بانی و خیره میشم به آب ..به آدما...فکر میکنم ولی هرچی فکر میکنم زمان نمیگذره اون زمانی که نباید به اون سرعت میگذشت تموم شد و رفت و حالا انگار متوقف شده حوصله ی هیچ حرف و نصیحتی رو ندارم حتی حوصله ی شوخیا و خنده های سرکارم چندان ندارم...سمیه گاهی زیاده روی میکنه تو مسخرگی... مدتیه واقعا به زور میخندم !! امروز آروم بودم...همه آروم بودن حتی حال نشستن پای حرفاشونم ندارم...اینکه از بعضی مشکلات یا آدما حرف میزنن یا یه موضوعی رو بیخودی کش میدن و هی با جملات تکراری ادامه دارش میکنن حوصله ی زن داداشمم ندارم...داداشم و خانومش هر موقع بیکار میشن اینجان...زودتر از 11 هم نمیرن معمولا...بدون توجه به اینکه من سرکار بودم و خسته ام....کلا آدم جذابی نیست(الانم اینجان) نه ظاهریاااا...اخلاقا....میشینه یه جا و یا دائم تلویزیون نگاه میکنه یا صم بکم میشه تا حرف و باز کنی حرفم فقط  در مورد خرید و لباس و این مزخرفاته کلا رفتارای این دوتا چندان عاقلانه هم نیست...داداشم دائم به پرو پاش میپیچه و اونم انگار بدش نمیاد ولی اعصاب ماهارو خرد میکنه مخصوصا سر غذا....وای خدایا...صبر میکنه تا براش غذا بکشه داداشم...اونم همیشه زیاد تر از حد میریزه و تا آخر غذا همینجور پچ پچ هی حرف میزنن و هی داداشم تو ظرفش خورشت میریزه و .....واقعا سبک سرن کلا از اینکه تا بیکار میشن میان اینجا خوشم نمیاد....خب برن بیرون یه دوری بزنن...پارکی برن...نه که دائم مث مرغایی که رو تخماشون میشینن اینا هم میشینن یه جا!! من همچین شوهری داشته باشم واقعا دق میکنم البته هیچ موقع اذیتش نمیکنم و کاری به کارشون ندارم..خیلیم هواشو دارم...چاره ای نیست..میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که این دوتا هم خدارو شکر به دهن هم شیرینن خواهرم هم اخلاق درست و درمونی نداره...عصبی و اغلب بد زبون و طلبکار...ما هیچ وقت با هم کنار نمیومدیم خدارو شکر که من سرکار میرم وگرنه دیوونه شده بودم رسما...واقعا خدارو شکر... گاهی تو فکر میرم...از زمان آشنایی تا ازدواج زوری داداشم با خانومش تو شرایطی که هیچ کس راضی نبود اما حرف خودشو پیش برد..کوچکترین شرمی از گفتن حرفشم نداشت (برخلاف تصور همه )!!! کاش منم میتونستم حرفمو بزنم...کاش جایی که لازم بود میتونستم از خودم دفاع کنم گرچه اون زمان هیچ گوش شنوایی نبود!! از زخم زبوناشون حالم به هم میخوره...زخم روی زخم روی زخم.....خدایا چی بگم آخه؟؟ میگی احترامشونو نگهدار باشه چشم ولی صبرم یه جاهایی بد سرریز میشه هااا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۰
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.