خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

نع !

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۰۵ ب.ظ
از " نه " هایی که این روزا به درخواستهای اطرافم میدم خوشحالم اعصابم راحت تره سفارشات خیاطی هیچ وقت تمومی نداره به همکارام گفتم تا بعد عید هیچ کاری قبول نمیکنم دوستامم 2-3تایی درخواست داشتن که گفتم " وقت نمیکنم اصلا! " و از این بابت خوشحالم از اینکه تمام وقتمو برای دیگران بذارم هیچ حس خوبی ندارم از اینکه به خاطر کار دیگران خسته و بهم ریخته بشم عصبانی بشم و به کارای خودم نرسم...هیچ خوشم نمیاد آزمون ظاهرا آخر این ماهه همه چی خوبه جز پروانم که داغون شده!!!! از بس هرکی یه چیزی گفت....باید درستش کنم امروز از اون روزا بود که از دنده ی چپ بلند شدم خواهرمم قبل از بیدار شدنم اومده بود دیشب دیر خوابیدم...تا 5هم که سرکار بودم....شبم که داداشم و خانومش بی موقع اومدن و تنهایی منو بهم زدن تازه بحثم با مامان و بابا تموم شده بود سر اینکه: میخواستن خونه ی یکی برن و میگفتن بیا و منم اصلا حوصله شو نداشتم!اونقدرا هم نزدیک نبود که بخوام برم...گفتم میخوام تنها باشم....که مزاحما از راه رسیدن حالا با این اوصاف دیشب 12:30 میگذشت که من خوابیدم...صبح ساعت 8 با خنده های ناشی از هیجان مامان از اومدن خواهرم پریدم از خواب! خوابم برد...باز بعد چند لحظه با صدای بلند حرف میزد که من باز پریدم.... آخر سرم ساعت 9 نشده بود که از تو حال صدام زد که پاشو دیگه بسه!!!!!!! بارها و بارها گفتم هیچ وقت منو اینجوری بیدار نکنین...دیوونه میشم...تا شب عصبیم.... مامان کم میخوابه...البته ظهر ها میخوابه که من نمیخوابم ولی شب هر موقع بخوابه صبح 7بیداره کم پیش میاد که 8 بلند شه و توقع داره وقتی بیدار میشه همه بیدار باشن حالا شب گذشته چقدر خوابیدن و چی بهشون گذشته مهم نیست!!! مورد دیگه اینکه...وقتی صبح چشامو باز میکنم و میفهمم خواهرم اومده اصلا خوشحال نمیشم! تازه حالمم گرفته میشه... چاره ای نیست سرم هنوز درد میکنه پدر و مادر من هیچ وقت درک نخواهند کرد که: من نه سن و سالم باهاشون جوره نه سلایقم! نباید توقع داشته باشن از هرچی که لذت میبرن منم لذت ببرم یا از هرچی بدشون میاد منم بدم بیاد من هم سن و سالامو بیشتر نیاز دارم!!!! من مجبورم ساعتایی که بابا خونه نیست جاشو گاهی برا مامان پر کنم....مامان دائم پای تی ویه و وقتیم میشینم کنارش فرقی نمیکنه تا اینکه اینجا باشم یا تو اتاقم مشغول کارام هیچ وقت درک نکردن و نمیکنن که من بزرگ شدم...نیاز به استقلال دارم تحمل این وضع همیشه برام سخت بوده و هست فاجعه است زندگی با آدمایی که صداتو نمیشنون! از اینگه کارایی مثل خیاطی و آرایشگری رو بلدم خیلی خوشحالم اما... اما باعث میشه هرکی هر وقت تو هر کدوم از این موارد باهام کار داشته باشه توقع داشته باشه که انجامش بدم! چه حال و حوصله دارم چه ندارم....بیشتر منظورم مامان و خواهرمه...بیشتر بیشتر هم دومی هفته ی دیگه مهمونی داره و قراره دوستاشو دعوت کنه اصلا حوصله ی خودشو دوستاشو ندارم...ولی مامان از همین الان انداخته تو دهنش که کمک خواست من میرم نمیخوام برم!!!!! عذاب میکشم از اینکه دائم برای من برنامه ریزی میشه خدایا دارم منفجر میشم خیلی دلم میخواد بدونم از اینکه وضع و حالمو میبینی و هیچ کاری نمیکنی چه حسی داری؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۸
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.