پشت پرده های روزمره
اپیزود اول:
پنجشنبه..کوه های بلند شاندیز..آلاچیق..ماشین روشن و درهای باز و آهنگهای عاشقانه های خواجه امیری با ریتم ملایم و شاد..نشسته اند پشت به ما و رو به باد روی نرده های لبه ی آلاچیق..مرد گاهی دست در گردن و گاهی دست در کمر خانوم دارد..جا به جا میشود..گاهی صورتش را میچرخاند..مقابلش زانو میزد و دستانش را میگیرد..انگار اصلا در این دنیا نیستند!!در عالم دیگری سیر میکنند..بالاخره میروند...
ناخودآگاه بعضی چیزها به یادم می آید..بعضی حرفها..وعده ها و عیدها..آرزوها..خواسته ها..قول و قرارها..و پلی که برای همیشه شکست...
اپیزود دوم:
استخر همچنان به شدت خلوته و ما مگس میپرونیم!
من به شدت خسته میشم..نمیدونم چرا اما انگار از کار کردن خسته شدم..قبلا فکر میکردم قبل عید خستگی دارم و خوب میشم اما الان میبینم ک کلا از کار خسته ام اما چاره ای نیست...ترجیح میدادم روز درمیون برم ولی...تحمل کار و خستگی هر روزه راحت از تحمل فضای خونه شده! متاسفم از این بابت اما کاریش نمیشه کرد..میرم بلکه به خواب و استراحت کم و نصفه نیمه عادت کردم
اپیزود سوم:
مدیر و بچه های استخر قبلی مدام میپرسیدن" خب چه خبر؟؟؟ " و من خیلی خونسرد: "هیچی..هنوز اولاشه دیگه برنامه هاشون زیاد مرتب نیست..جای شما خالی..خوبه.."
لابد لجشون میگیره! نمیدونن هنوز که میخوام از دستشون فرار کنم..خیلی آزارم دادن
اپیزود چهارم:
پرنده ای که میخواد پرواز کنه ولی از اینهمه پر و بال زدن چیزی جز خستگی عایدش نمیشه!
آخه پاهاش بسته است!!!
اپیزود پنجم:
یکی تو را میخواهد به دروغ!!!
و یکی نصفه نیمه..
مثل مسافری که میداند باید جایی میانه ی راه پیاده شود
چه راه خاکی باشد چه آسفالت ...