خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

روزهای بدو بدویی من

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ب.ظ
باورم نمیشد! ولی من اول شده بودم!!
داشتم فکر میکردم من که اول نشدم؟؟!!
بعد دیدم آهان در سطح یه رده ی خاص بوده که اول شدم
مدال طلا رو آوردن گردنم انداختن چقده خوشگل و ظریف بود انگاری واقعا از طلا بود
یهو هراسون بیدار شدم و دیدم وااای خدای من ساعت یه رب به هفته!!!
من 7باید استخر باشم برا آمادگی و هنوز تو تخت خوابم
دیگه نفهمیدم چطوری پریدم بیرون دستشویی و به سرعت خودمو از خونه انداختم بیرون و مامان که داشت ورزش میکرد ساندویچ برای من حاضر کرد و یه دونه خرما گذاشت دهنم...
نم نم بارون میومد و برف پاک کنای منم هنوز قاطی داشتن!! باید هر از گاهی دستمو از پنجره بیرون میبردم و برف پاک کنی که اومده بود سمت مخالف و گیر کرده بود و برمیگردوندم به وضعیت عادی...در این حد رانندگیم خوب شده!!
لباسامو پرت کردم داخل کمد تازه بعد از اینکه یه بار تو یه کمد اشتباهی گذاشتم!!
تا رسیدم به در ورودی استخر، مدرس درو بسته بود و داشت میرفت
صداش زدم..خانوم..!!؟؟ برگشت و با همون لبخند معنادار همیشگیش بدون اینکه درو باز کنه گفت بله؟ سلام کردم و گفتم به خدا ماشینم دچار مشکل شده بود! برف پاک کنش خراب شده بود باید هی درستش میکردم...
با همون لبخند درو باز کرد و اسممو پرسید..تشکر کردم و رفتم تو و سریع شروع کردم به گرم کردن..
لابد پرسیده بود که بره ببینیه روزای دیگم دیر اومدم عایا؟؟ یا اینکه رکوردامو دادم؟؟و چطوری بودن؟؟
خدایا ببخش به خاطر اون نیمچه دروغی که نمیدونم چه جوری و از کجا به زبونم اومد!
ولی اگه نمیگفتم و میگفتم خواب موندم خیلی آبرو ریزی و افتضاح بود!!
منی که 10 دقیقه ای خودمو رسونده بودم اونجا..
به هر حال من تا ساعت فکر میکنم 9:30 با همون یه دونه خرمای سر صبح سر کردم
بالاخره تموم شد! وای خدایا امسالم راحت شدیم
برف پاک کنارو عوض کردم که البته برقشم مشکل داشت اونم حل شد..
رفتیم خرید من هیچی نخریدم ولی دوست جان کیف و کفش خریدن..قبل سوار شدن به ماشین پارچه فروشی مخصوص چادری دیدیم که رفتیم فقط ببینیم!!
رفتن همانا و خریدن یه پارچه ی گرون ولی فوق العاده خوب و با کیفیت از فروشنده ی کویتی هم همان!
با لهجه ی غلیظش چنان حبیبی حبیبی میکرد و تعریف از خودش و خاندانش میکرد که بیا و ببین
امروز هم که آخرین روز کاری امسال شد و بساطمو جمع کردم آوردم خونه..قبلشم برای شادی جمع یکی از همکارای فوق تپلی مو انداختم تو آب که مشتریا بسی شاد شدن و استقبال کردن از این حرکت!
اونم میخواست 2شنبه همین بلا رو آخر ساعت سر من بیاره که با یه حقه ی ظریف و مقاومت فراوون البته خودمو از چنگالش رها کردم!
و امروز بعد ازینکه من نقشه مو عملی کردم همه رو به تلافی هل داد ولی منو بازم نتونست..فقط قول داد دفع هبعد که اومد اینجا حتما تلافی شو در میاره
دوشنبه هم بچه ها همه میرن باغ و منم راهی تبریزم و منزل عمه خانوم
حیف شد مصاحبت منو از دست دادن
دفعه پیش یکیشون میگفت خیلی دوست دارم گفتم میدونم این جمله رو زیاد میشنوم! بعدش چندتا فحش خفن شنیدم
مردم خیلی بی ادب شدن اصن جنبه ندارن حقیقت و بشنون
فردا هم میرم استخر دومی که اگه خدا بخواد تصویه حساب کنم و به مدیر جان بگم که دیگه منو نمیبینه بعد عید و البته این ماهم عملا من فقط روز اول و رفتم! بقیشم مسافرتم و نمیتونم برم
کارهای بقیه تو کانال و خلاقیتهای خودمو که تو خیاطی میبینم مشتاق میشم به اینکه محکمتر پشتشو بگیرم!
برنامه های بزرگی دارم..خدا بخواد بعد از تعطیلات

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۱۲
سپیدار

نظرات (۲)

ان شاا...درهمه مراحل زندگیتون موفق باشید.
پاسخ:
ممنون.سلامت باشین
:)
پاسخ:
:)

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.