خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

زندگی شستن یک بشقاب است

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ب.ظ

مشغول شستن ظرفا بودم که بخشی از دوران خوش کودکی و نوجوانیم اومد چلو چشمام

آبی که پای درختا جریان پیدا میکنه تصویر ماه که افتاده توی آب...

این تصویر جزو زیباترین دلخوشیهای من در اون زمان بود

وقتی که بهم میگفتن برم باغچه هارو آب بدم..به خصوص باغچه های کوچه با اون درختای کاج که حالا خیلی بلند و تنومند شدن

در همون حین که شلنگ آب و باز میکردم و راه آب و دنبال میکردم توی باغچه ،کلی برای خودم قصه میساختم..اون زمان ذهنم پر از داستانهای کوتاه و بلند بود

گاهی روزها با یه داستان سر میکردم و از تنهاییم لذت میبردم

چقدر ساده خوشحال میشدیم تو بچگی

هنوز یادمه که غذا رو برای خودم خیلی وقتا میریختم تو قابلمه ی سفیدم با در آبی! اندازه یک پیاله بود اما من و سیر میکرد! 

عروسکام اون روزا تمام دنیای من بودن

چقدر چشم میکشیدم تابستون برسه تا با خیال راحت باهاشون بازی کنم و برای خودم قصه بسازم..

چه بچه های ساده ای بودیم اون زمان

چقدر بزرگ شدم!!

تا قبل از بزرگ شدن فکر میکردم 18سال یعنی خیلی بزرگ!! اما حالا تو 30 سالگیم و هنوز احساس بزرگی نمیکنم! تنها چیزایی که از 18سالگیم یادمه پشت کنکور موندن و کلاس آرایشگری و زبون دراز و کم رویی و خجالتی بودنمه و بس..

چه دغدغه هایی داشتم!؟ 

و چه دل نازکی که برای همه میسوخت..بعضی تصاویر هنوز جلوی چشمم رژه میرن با همون وضوح و با همون جزئیات


زمانی نه چندان دور خواستم عشقمو به کسی نشون بدم! به روشی غیر از گفتن..یه کار سخت و براش شروع کردم..به وسطای کار که رسیدم حس میکردم دیگه اون ذوق اولیه نیست و بیشتر خستگیه. کار که تموم شد دیگه عشقی در خودم نمیدیدم..هرچی بود یه محبت دوستانه بود و بس..و وقتی عکسای عروسیشو برام فرستاد با اینکه به دلایلی اصل اینکار خیلی غیر ممکن به نظر میومد، فقط نگاه کردم و تبریک گفتم..و هنوزم که گاهی یادش میافتم میبینم هنوزم همونم..درحالیکه سایرین ملامتش میکنن من به این فکر میکنم که واقعا حس من به اون آدم چی بود؟؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۲۴
سپیدار

نظرات (۲)

واااااای من رو هم بردی توی خاطرات کودکی..
چقدر دلهامون پاک و ساده بود..با چه چیزهای کوچیکی شاد میشدیم ..
البته بچه های الان دلخوشی هاشون فرق کرده ، ولی خب دل هاشون ؛ سادگی شون، پاکیشون تا زمانی که بچه هستن موندگاره..
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم😭
پاسخ:
😭😭😭😭
سلام
"چقدر چشم میکشیدم تا تابستون برسه" نه! : "چقدر چشم میمالوندم تا تابستون برسه"
بنظرم اشکالی نداشت عشقتونو بهش ابراز میکردید لبته چون خانوم هستید باید خیلی ظریف و زیرکانه و حتما از یه واسطه دلسوز استفاده میکردید....عشقای دوران جوونی میان و میرن....خودمون میگیم دوران جوونی..پس خیلی نمیشه آدم خودشو سرزنش کنه بخاطر اون دوران
امیدوارم هر چه سریعتر یه عشق جدید رو در 30 سالگی تجربه کنید...
پاسخ:
سلام
چشم میمالوندم یعنی چی؟!؟!

موضوع این بود که خودم مردد بودم این حس واقعیه یا نه؟! شاید اگر توجهات بیش از حد اون آدم و کمکهایی که بدون انتظار بهم کرده بود نبود اصلا به همچین چیزی فکر نمیکردم! برای همین با قبول یه کار سخت در واقع خواستم خودمو محک بزنم.خیلی خسته کننده و سخت بود!! اما تا پایانش که رسیدم انگار بهم ثابت شد حسم چندان واقعی نبوده..نمیدونم شایدم واقعیتایی که از زندگی اون آدم میدونستم باعث شد چنین ریسکی نکنم
حالام دنبال عشق نیستم. پخته تر از این شدم که تو ادامه ی زندگیم پی چنین چیزی باشم ولی به هر حال ممنون

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.