خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

حامی

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۴ ب.ظ

جالب بود که امروز تو باشگاه با مربیم راجع به یه موضوعی حرف به میون اومد که الان تو صفحه یکی از دوستان هم خوندم

حامی!

بعصی چیزا با دوست جان کاملا مطابقت داشت.. مثلا اینکه هیچ وقت بیاد ندارم مادرم نازم رو کشیده باشه حتی وقتی مریض میشدم طوری رفتار میکردن که انگار چیزی نشده! یادم نمیاد کلمات محبت آمیزی شنیده باشم... یا نوازشی... و خب پدر هم که اصلا یا نبود یا وقتیم بود پدر بود!!! یک مرد سالاری حقیقی تو خونه ما حاکم بود از اول

مهم نبود چه غذایی دوست دارم یا چه رنگی؟! یا... هیچ کسی دنبال کارام نبود. ب قول صالحه دیکته هامم خودم از رو مینوشتم... و هی بزرگتر و بزرگتر شدم و این روند ادامه پیدا کرد

اوایل فکر میکردم خیلی خوبه ادم ناز نازی و لوس نباشه و خودش از پس همه کارش بر بیاد.. اینکه منت کسیو لازم نیست بکشی... و همینطور مردونه بزرگ شرم و بار اومدم شاید به دلیل همون مرد سالاری که گفتم! و اینکه پسر بودن تو این خانواده و ایل و تبار از اول به خودی خود افتخار بود... ولی حالا میبینم یه چیزایی تو زندگیم کمه.. تو احساساتم.. تو روابطم.. تو خواسته هام.. جنسیتم گم شده انگار! یه سرسختی مردانه پشت همه رفتارام هست که یه جاهایی مورد انتقاد قرار میگیره

یاد نگرفتم ناز کنم ، لوس بشم، ادا اطوار در بیارم. یاد گرفتم به هر قیمتی منت نکشم! خواهش نکنم! چیزی از کسی نخوام! و کاریو که دیگری بنا بر وظیفش باید برام انجام بده رو خودم انجام بدم حالا به هر سختی که شده اما در عوض بی منت! 

ولی ازین وضع خسته شدم.. دلم میخواست به جای اینهمه باری که از اول روی دوشم حس کردم کسی هم بود بار منو بر میداشت.. الان زدم به اون درش.. به قول صالحه هیچ وقتم ازم راضی نشدن و هنوزم نیستن!! 

اما دیگه برام مهم نیست. مدتیه روند زندگیمو با فکر و منطق خودم پیش میبرم.. در ازای چیزایی که بهم ندادن منم یه چیزایی که زورکی بهم چپوندن و انداختم دور.. مگه آدم چقدر زنده است؟؟!! چرا نباید از زندگی لذت برد؟؟ اصلا کی گفته که خوبی و خوب بودن فقط تو یه چهارچوب خاصه؟؟ 

من خسته شدم

ازینکه اینهمه مستقل بودم و وظایف و نقشای دیگرانو حتی بدوش کشیدم

ازینکه فکر کردم باید تحمل کنم همه چیزو و بشم آدم کوکی

ازینکه هرچیزبو وظیفه خودم دونستم!! و از یه دختر شر و شیطون به مرور تبدیل شدم به یه خانوم خیلی آروم و سنگین که هر کسی میبینه اول میپرسه بچه نداری؟؟؟

حالا دیگه چندان اهمیت نمیدم کی چی میگه.. کی خوشش میاد و کی بدش میاد

حل شدنیارو خدا خودش حل کنه من دیگه نمیتونم.. تنها کاری که میتونم بکنم کارای مورد علاقه مه

برم استخر

برم باشگاه

برم کلاس رقص

برای خودم مانتوهای خوشگل بدوزم و از پوشیدنشون لذت ببرم

جلوی آینه رقصامو تمرین کنم و به جای همه ی اونایی که هیچ وقت به چشمشون نیومدم خودمو تحسین کنم بابت تمام داشته هام

مربی باشگاه و مربی رقصم بهم اعتماد به نفس دادن

گاهی با دوستام قرار بذارم و از تنهایی خونه فرار کنم 

من خودمو اینجوری دوست دارم نه تو اون قالبی که بقیه میخوان

فقط یه موضوعی هست که نمیشه بی خیالش بشم

یعنی نمیذارن که بشم.. هر روز بهم یاد آوری میکنن بارها.. و تنها چیزیه که شاید کاریم از دست خودم بر نمیاد.. چیزی که هنوز خودمم نمیدونم میخوام یا نه!؟ 

ولی به هر حال من نه خودمو زنده به گور میکنم نه دست از لذتهای کوچیکم بر میدارم

من زنده ام و زندگی خودمو اونجوری که دوست دارم ادامه میدم

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۷
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.