بی مسئولیت بزرگ
دلم مسافرت میخواد! یه مسافرت طولانی با یه عالمه خوش گذرونی ساده اما با حال!
مثلا با دوستات باشی و با قطار بری.. مسافرخونه یا سوئیت درجه چند بگیریم و از صبح بلند شیم بریم به گشت و گذار . ظهر یه ساندویچ بخوریم و یه استراحت و دوباره عصر گردش.. و شبم یه شام سبک و حاضری..
صبح از باشگاه مستقیم رفتم استخر جایگزین دوستم.. تا یه ربع به 4 عصر بعد دیدم تا کلاسم یک ساعت و نیم زمانه برگشتم خونه.. جالبه ک جدیدا احساس گرسنگی نمیکنم اما همینکه شروع به خوردن میکنم میبینم دارم ضعف میکنم :| مثل امروز که تا ساعت 4 که نهار خوردم فقط آب خورده بودم و یه شیرینی ک بچه ها ساعت 3 اوردن . البته غیر از صبحانه که بخش جدایی ناپذیر زندگی منه
خوابیدم و یادم رفت زمان بذارم برا بیدار شدنم.. یهو مامان اومد گفت ساعت ۵:۱۵ نمیخوای بری؟؟ و چنان با شدت و استرس بیدار شدم که همچنان سردردم چون نیم ساعت بعدش باید تو آب میبودم! اونم یه مسیر دورتر از استخری ک صبح بودم.
بعضی وقتا شرایط سخت میشه چون یه نفر وظایفشو انجام نمیده! یه نفر که به دلایل واهی مسئولیت نمیپذیره و حق اعتراض هم به کسی نمیده! و اینجا شما میشین جور کش! میتونست همه چیز خیلی بهتر و راحت تر ازین باشه اگر اون یک نفر با بی تدبیری و خود خواهیش این حق و ازتون نمیگرفت...
تو این خونه و این شرایط جدید حس آلیس در سرزمین عجایب و دارم!!