کوه قاف
دم صبحی خواب عمه مو دیدم.. چقدر دلم براش تنگ شده.. هر وقت دلگیرم میبینمش تو خواب و باز بعدش تا مدتی دلگیری نبودنش میگیرتم.. از حسرتای بزرگ زندگیم شد... الان اگر بود... خدایا هیچ وقت نگفتم چرا ولی تو این مورد نمیتونم نپرسم چرا ازمون گرفتیش؟؟؟ بعد از مرگش من بشدت تهی شدم و بابا حسابی بهم ریخت...
میگن منم مث اونم.. بابا میگه استقلال طلبی و نترسی زیادیت اخرش مث عمت کار دست توام میده... این مدت عجیب درکش میکنم... اه آخه چرا نیستیییییییی :((
تئوری مربیگری درجه دو شرکت کردم.. بعدش احتمالا تهران یا یکی از شهرستانا دوره عملی برگزار شه. حالا کی نمیدونم! درجه یک ناجی هم میخوام شرکت کنم ابان به بعده.. کلا چندتا دوره رو پرسیدم هی گفتن ابان به بعد. حالا همه با هم تداخل نداشته باشه صلوات
میخواستم بگم از مجردی خسته شدم ولی اصلا تو دهنم نچرخید.. واقعیتش اینه که از چیزای دیگه ای خسته شدم.. و از مجردی طولانی تر کمی ترسیدم برای اولین بار! شاید ازدواج تنها ترسیه که نمیخوام باهاش روبرو بشم و مدام ازش فرار میکنم ولی در نهایت میدونم که باید بپذیرمش
نمیدونم تا حالا تو این شرایط بودین یا نه؟؟؟ وقتی که همه چیز رو هواست و تمام زندگیتون معلقه.. روی زمین دیگه کسیو نمیبینین که بتونه کمکتون کنه یا حتی اصلا بخواد کمک کنه!! گاهی فکر میکنم شاید خیلی از خدام دور شدم که حالا برای نزدیک شدنم اینهمه عرصه رو بهم تنگ کرده و من بازم اونی که باید بشم نشدم... مطمئنم زمانی همه چیز درست میشه که خدارو پیدا کنم اما چطوری؟ نمیدونم..