خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دختر کوچولوی زشت

سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ

قطعا اگر ترس نباشه آدم خیلی کاراها میکنه!

شاید خیلی پیشرفتها.. و زودتر رسیدن به خیلی موقعیتها.. کمتر صدمه دیدن و ...

من تقصیرهارو گردن کسی نمیندازم اما خودمونو باهم مقایسه نکنیم وقتی از شرایط واقعی هم بی اطلاعیم!

اگر شما هم پدری داشتید که وقتی میگفت "نه" تمام دنیا نمیتونستن اون "نه" رو "بله" کنن اونوقت اظهار نظرتون متفاوت بود (خطاب به پیامهایی که امکان پاسخ ندارن)

مینویسم از گذشته ها نه به خاطر گله و شکایت و نه مقصر جلوه دادن دیگران

فقط بعنوان تجربه 

بگذریم

به هر حال من با نوشتن زنده ام

 

اتفاقات زندگی تاثیرات متفاوتی توی زندگی افراد دارن. ادمی که ما امروز تو سن ۲۰ - ۳۰ - ۴۰ - ۵۰ یا بیشتر میبینیم نتیجه ی تمام رویدادهای کوچک و بزرگیه که درشون واقع شده. من مدتها با خودم درگیر بودم که چرا اینقدر کم رو ام؟ چرا تو جمع خجالتی میشم؟ چرا یهو بی دلیل سرخ میشم ؟ چرا نمیتونم یه جاهایی سوال بپرسم یا حرفمو بزنم... البته ۹۸% این موارد فکر میکنم رفع شده اما خب هنوز به درصدی ازون خجالتی بودن مونده که البته چون کلا مدتیه کم حرف و آروم شدم از نظر خودم خجالتی در کار نیست

تا اینکه خاطراتم کم کم یادم اومد با خوندن بعضی مشاوره ها یا گوش دادنشون و فهمیدم اتفاقات گذشته بعلاوه ژنتیک این عوامل و در من موندگار کرده

مثلا اینکه من اعتماد به نفس فوق العاده پایینی داشتم .. و عزت نفس پایین.‌. تصویر خوبی از خودم نداشتم هیچ وقت.. از دیدن خودم تو آینه فرار میکردم حتی.. حس میکردم همه از من بهترن.. از همه لحاظ.. 

یه دلیلش برمیگشت به اینکه مدام با خواهر و برادرم مقایسه میشدم. اونا از من بزرگتر بودن.. خواهرم خیلی درسخون و نمراتش همیشه عالی بود، رفتارش سنگینتر بود از همون بچگی بر عکس منکه دائم تو کوچه بودم! برادرم هم یکی یه دونه کل فامیل پدری بود و کلا رو چشم همه جا داشت و خود به خود جنسیتش عامل توجه و تشویقش میشدخب منهم روحیات خاص خودمو داشتم. درس و دوست داشتم اما انرژی فوق العاده ای داشتم که باید تخلیه میشد اما کسی توجهی نمیکرد و از منهم توقع رفتار خواهرم میرفت. خیال پرداز بودم قصه ها برای خودم میگفتم.. خلاق بودم و کلی چیزای جورواجور درست میکردم از لوازم اضافی.. حواسم زود از درس پرت میشد معدلم ابتدایی ۱۹ و ۲۰ راهنمایی ۱۸ و دبیرستان ۱۷ بود و تمام این سالها هم یادم نمیاد درسی رو دوبار خونده باشم... عین اسپند رو اتیش همش دلم میخواست یکاری بکنم و ذهنم بشدت شلوغ بود..

گذشته ازین بلحاظ ظاهری هم همیشه مورد مقایسه بودم.. خواهرم از من خوشگلتره پوست سفید موهای بور و چشمای درشتش و کلا شباهتش به خانواده پدریم باعث میشد پدرم مدام از ظاهر و قیافه من ایراد بگیره تا جایی که بغض میکردم اما هیچ وقت هیچی نمیگفتم و حتی درد دل نمیکردم.. چون خواهر و برادرم هم مدام همون ایرادارو ازم میگرفتن مخصوصا یادمه تو دوران دبیرستان پدرپ خیلی تکرار میکرد.. تا جایی که یادمه مامانم که هیچ وقت ندیده بودم به بابام اخم کنه یا اعتراض! با عصبانیت به بابام گفت بس کن دیکه این چه حرفیه میزنی؟ فک کنم بغض و تو صورت من دید 

پدر و مادرم تو کودکیم یعنی از ۴-۵ سالگی به این طرف که یادم میاد هیچ وقت منو بغل نکردن.. نوازشم نکردن.. ازم تعریف نکردن.. نگفتن که بهم افتخار میکنن.. اما ایرادات رفتاری و ظاهری من براشون خیلی بولد بود..

واقعا هنوززم نمیدونم چرا من با بقیه فرق داشتم.. خواهر و برادرم با یه سرماخوردگی یا دل درد کلا میشدن کانون توجه ولی من تا از درد و ناراحتی به خودم نمیپیچیدم و اشکم در نمیومد کلا مث جناره نمیافتادم کسی باورش نمیشد حالم بده.. شاید به خاطر انرژی و فعالیت زیادم بود که حتی تو مریضی هم نمیتونستم یجا بشینم

این جریان اونقدری ادامه پیدا کرد که من از ۸سالگی دچار میگرن و بعدها سینوزین شدم که بمرور شدت گرفت و تا ۲۵-۶ سالگیم همراهم بود و از همون حدود هم یه مشکل روده ای پیدا کردم و اونم تا همون ین ۲۵-۶ ادتمه داشت و حقیقتا رنجم میداد

اما هیچ کدوم این مسائل نه پیگیری شد و نه درمان. تنها زمانی درمان شد که من تو سن ۲۵ سالگیم با یه پزشک طب سنتی اشنا شدم و مکاتبه کردم و با بک متخصص طب سنتی و یک خانوم خیلی قدیمی که حجامت میکرد هم بواسطه مستری استخرمون اشنا شدن و این ۳ نفر هر سه مشکل منو برای اولین بار تشخیص دادن و درمان کردن!!

یه روزی برام باور کردنی نبود که صبح بدون سردرد بیدار شم ک شب بدون سردرد بخوابم

خب تو دورانی که نیاز به دیده شدن و توجه و محبت و نوازش داشتم نه تنها این اتفاقات نیافتاد که مدام مورد سرزنش و تحقیر و عیب جویی خانوادم بودم

و باور کردم که یه دختر زشت خنگ و بی عرضه ام

قطعا چیزی بعنوان عزت نفس و اعتماد به نفس که منشا شکل گیریشون دوران نوجوانی ادمهاست در من اتفاق نیافتاد...

و شما نمیدونید که من بابت این مسائل چقدر رنج کشیدم و پنهانی گریه کردم..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۳
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.