خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

اولین دوست صمیمی من

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ب.ظ

از زمانی ک بچه بودم یادنه هیچ وقت دوست نداشتم تنها بمونم. دلم میخواست تو هر محیطی یک دوست و همراه داشته باشم. وقتی تنها بودم اصلا احساس خوبی نداشتم

با خواهرم تو یک مدرسه بودیم .. دوستای دیگه ای هم داشتم که مثل من خواهرای بزرگشون همونجا بودن. میدیدم که زنگای تفریح گاهی پیش خواهراشون میرفتن و خودشونو لوس میکردن و خواهره هم حسابی هواشونو داشت و دوستاشم کلی احساسات بخرج میدادن

من اما یادم نمیاد خواهرمو خیلی زنگای تفریح دیده باشم.. اگرم دیدم از دور بوده.. با دوستاش بوده و یادمه اوایل بهش نزدیک شدم چند باری اما رفتارش سرد بود و به هر حال دوستاشو ترجیح داد.. خب متاسفانه ما ۳تا بچه تو خونه یاد نگرفتیم خیلی باهم مهربون باشیم یا همو دوست داشته باشیم.. انگار همه براهم حکم ناظم و خطایاب داشتیم فقط.. بماند.‌.

اولین روزی که مدرسه رفتم نمیدونم چطوری اما با بیشتر بچه ها دوست شدم..

بمرور با یه نفر به اسم مریم صمیمی تر شدم.. یادم نمیاد چرا و چطور؟ شاید از اول تو نیمکت من بود؟! دختر خوبی بنظر میومد و مثل ما دوتا خواهر و یه برادر بودن و از جهاتی خانواده مونم شبیه هم بودن

گاهی زنگ تفربح که میدفتیم تو حیاط مریم خواهرشو میدید و میرفت سمت اونو دوستاش. دوستای خواهرشم مدام از نازی و بامزگیش تعریف میکردن و ... ۱۰ یا ۱۵ دقیقه زنگ تفریح میگذشت و من با فاصله چند قدم نظاره گر بودم و منتظر اینکه بالاخره تموم شه و مریم بیاد پیش من

یک بتر یادمه بهم گفت برو دنبالم نیا میخوام با خواهرم باشم و من که از تنهایی ترس داشتم دنبالش میدویدم و اونم فرار میکرد و میخندید و میگفت نیا.‌. وقتی فهمیدم قضیه شوخی نیست دیگه ادامه ندادم.. خیلی دلم شکست و گرفت.. حس کردم کنف شدم.. تو حیاط پر بچه و من تنها بودم و برای خودم راه میرفتم.. نمیخواستم کسی بفهمه تنهام و لحظه شماری میکردم زنگ بخوره و بریم سر کلاس

از همون موقع ها آرزو میکردم کاش منم به خوشگلی و نازی مریم بودم تا دوستای خواهرش بهم توجه کنن یا حتی خواهر خودمو دوستاش!

با اینکه خیلی ازش ناراحت بودم اما همچنان باهاش دوست موندم و اون بارها رفتاراشو به شکلای مختلف تکرار کرد... اما من از ترس تنها نموندن به اون دوستی تحقیر آمیز خاتمه ندادم و تا دو سال بعد هم همچنان مریم صمیمی ترین دوستم بود و دوسش داشتم

تا اینکه چهارم دبستان کلاسامون جدا شد... و این من بودم که همچنان میرفتم پشت در کلاسشون بعد از زنگ کلاس تا زنگ تفریح تنها نمونم.. بازم بیشتر وقتا تنها بودم‌.. اون با دوستای جدیدش زودتر رفته بود.. یادم نمیاد دوستای صمیمیم کیا بودن اون دو سال اما یادمه کلاس پنجم تنها ترین بچه کلاس من بودم. وقت بازیای دسته جمعی همه دورم بودن اما وقتایی که همه دونفری میرفتن بیرون من تنها بودم و اغلب تو کلاس میموندم..

سالها بعد مریم و دیدم تو خیابون.. اونم منو دید و حدس میزنم که شناخت.. و بعد ازون هم بارها تو دبیرستان دیدمش و همیشه رومو ازش برگردوندم چون یادم نرفته بود سالهای ابتدایی رو

کاش همون موقع یاد میگرفتم تنها موندن بهتر از بودن با آدما به هر بهائیه! 

ولی افسوس که سالهای سال همون دختر خجالتی و بدون اعتماد به نفس باقی موندم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۶
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.