خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

کارشناسی آبکی

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

امروز یه فیلم کوتاه که بچه های دانشگاه فردوسی و احتمالا ورودیهای جدید در بیان دلتنگی دوری از دانشگاه درست کرده بودن و دیدم و واقعنم چقدر دور بودن ازونجا دلتنگی داره. ما نهایتا دلمون برای کلاغا و گربه ها و اردکای دانشگاهمون تنگ بشه. چون با اساتید بی حالمون ک مرتبط بودیم تمام مدت. کلاسا و سالنهای دانشگاهمونم که سابقا تیمارستان بوده خیلی جای دلتنگی نداره

بچه های کلاسم حقیقتا باید بگم ندیدن عده ایشون جای خوشحالیم داره

ولی یاد دوران کارشناسی تو فردوسی افتادم.‌.. سالای ۸۵ تا ۸۹ .. چه حرصایی که نخوردم.. چه شبا که تا دیر وقت مشغول درست کردن پاور با تمام جزئیات بودم و مطمئنم هیچ کدوم بهش نمره تعلق نگرفته.. چقدر از دست همکلاسیم حرص میخوردم و چقدر غر میزدم انصافا :)) اون نمره ی ۹/۵ درس برنامه ریزی نفرت انگیز که هنوزم چیزی ازش نمیفهمم یادم نمیره. وقتی اعتراض کردم استاد ب گه شاگرد اولمونو داد دستم گفت هرچی پیدا کردی بگو بهت نمره بدم و من فقط ۰/۲۵ پیدا کردم و اونم در عین نامردی منو ۱۷ نفر دیگه رو انداخت!! یادمه در جوابش ک گفت فلانیم همکلاسی شماست و چقدر زحمت میکشه گفتم استاد هرکسی یه انگیزه ای داره اون انگیزش زیاده.. حالا خودم تو همچون موقعیتیم کمابیش. کوهی از انرژی و عشق و انگیزه برای خوندن اینهمه مطالبی که حداقل ۱۵ سال برام کاملا ناشناخته موندن ( از سال اول دبیرستان) 

حالاست که میفهمم گور بابای حرف این و اون و فکر این و اون! حالا که یادم میاد سال دبیرستان رشته ای خوندم ک ازش متنفر بودم چون بهم گفتن تجربی سخته نمیکشی!! و خودمم راحت ترین کارو انتخاب کردم یعنی کنار کشیدن ازش. البته اون موقع ها به وکالت و روانشناسیم فکر میکردم ک بعدها دیدم حقیقتا اعصابشونو نداشتم فقط لفظ دهن پرکن شونو دوست داشتم. میتونستم بلافاصله بعد از اتمام کارشناسیم شروع کنم دوباره کارشناسی تربیت بدنی بخونم اما ترسیدم.. یا حتی ارشدمو شروع کنم که ترسیدم... حالاست که میفهمم ترس مزخرفترین حس بود!

یه توجیه برای راحت طلبی و بیرون نیومدن از گوشه امن 

حالا حسرتشو نمیخورم البته الان دیگه فهمیدم حرست خوردنم بیهوده است چون زمان گذشته و دیگه هم تکرار نمیشه

و حالا بچه های ۲۱ ۲۲_۳ ساله کلاس اصلا درکی از زمان ندارن‌ همونطور که ما نداشتیم. حالا دیگه از قانع کردن تمام ادمای دنیا هم مدتهاست دست کشیدم

در جواب تمام مخالفتها یک شاید یا همینطوره یا هر چیز دیگه ای تحویل میدم و تمام

چرا اینهمه زمان میبره آدم اینا رو بفهمه!؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۲۰
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.