دنیای دیگران
همیشه یا بگم اغلب! شنیدیم یا خوندیم که مرگ یه حالتی داره که اونایی ک تجربش کردن دلشون نمیخواسته برگردن.. راحت بودن ..
دو سه هفته پیش کتاب ۳دقیقه در قیامت و خوندم یه جورایی ترسناک بود.. لحظه مرگ راحت و سبک و بدون درد و... اما لحظات حساب و کتاب سخت و پر از استرس..
چند روز پیش یکی از دوستان اومد طلب حلالیت.. نگفت چی شده فقط فهمیدم برای لحظاتی روح از بدنش جدا شده و چیزایی اون لحظه دیده بود که بشدت ترسیده بود..
بعد یادم اومد از خوابی که چند سال پیش دیدم.. همه مرده بودیم انگار و قرار بود بریم برای حساب کتاب.. جایی شبیه یه مدرسه .. یه میز و یه صف آدم.. یادمه تو خوابم گفته بودن هیچ کس چیزی اضافه نباید همراهش باشه و اگر باشه بی برو برگرد مجازات داره ( یه چنین مضموتی) و من یه حلقه ی طلا دستم بود و استرس و نگرانی که داشتم اصلا قابل توصیف نیست.. یه جوریم بود ک نمیشد اونجاها گذاشتش یا انداختش دور..
قبول کردن بعضی چیزا سخته فک کنم چون نمیخوایم قبول کنیم کوچکترین کارا یا افکارمونم بهمون برمیگرده
مثلا اون اقا تو کتابه میگفت کتاب اعمالم و هی ورق میزدن کارای خوبم با یه غیبت و یه مسخره کردن رفیق و یه ریاکاری محو میشدن
الله اعلم!
ما که هنوز تو این دنیاییم و نمیدونیم اونطرف چه خبره
سعی میکنم خشممو منتقل نکنم.. اروم باشم و درک کنم.. کاش ادما میدونستن هرچی سنشون بیشتر بشه فعالیتشونم باید بیشتر بشه تا بدن و مغز ضعیف نشن..