خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

مهمان ناخوانده

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۲۷ ب.ظ

شاید اعتماد به نفس بالایی نداشته باشم اما اصولا بروزشم نمیدم بصورت مستقیم

به هر حال میدونم بنا به تربیت و شرایط زندگیم از کودکی تا الان و مقداری هم ارث، موجود نسبتا کم رو و خجالتی هستم که تازه الان کمی بهتر شدم!

قبلا از اینکه اشتباه بگم چیزیرو تو جمع یا با حرف و نظرم مخالفت بشه نگران بودم حالا اما اصلا اهمیتی برام نداره

بگذریم از خودم نمیخواستم بگم

یه دوستی دارم همش میگه وای پیر شدم شوهرم نکردم دیگه کسی نگامم نمیکنه هیچ کاریم نکردم.. 

اصولا تو شرایطی قرار میگیرم که مجبور میشم باهاش حرف بزنم.. هرچی بهش میگم تو خوبی هیچ مشکلی نداری الان والا مجرد بودن کلیم کلاس داره!! تو باهوشی.. و.... محاله شما یه جمله مثبت راجع بهش بهش نگین و در جوابتون یه عالم انکار نشنوین!

دائمم مردده.. میخواد دوباره دانشگاه شرکت کنه.. هی میگفت مغزم نمیکشه‌‌ پیر شدم دیگه.. من هیچی بلد نیستم.. با کامپیوترم بلد نیستم کار کنم.. و .... آخرش گفتم بیخیال نمیخواد درس بخونی به نظرم برو خودکشی کن راحت شی

و اینجا بود ک دیگه کوتاه اومد و مکالمه تمام

اما کلا با چنین ادمایی حرف زدن فایده نداره چون دوباره تمام افکارشون میاد تو مغزشون و اصلا انگار نمیشنون چی میگی

وای که من چقدر بی حوصله ام تو حرف زدن با ادما چه برسه قانع کردنشون

 

عصر مهمون اومد. فاصله تماس تا رسیدنشون ۱۰ دقیقه بود منم تو وضعیتی بودم که حوصله نداشتم بیام بیرون. ترجیحا نشستم تو اتاق و درو بستم.. چند دقیقه بعد صدای بچه های خواهرنو که از یکی دوساعت قبل خونه ما بودن و پشت در شنیدم درو باز کردم دیدم اون پشت نشیتن . البته انگار درگیر بودن با هم :)) اوردمشون تو اتاق و انا هم نامردی نکردن قشنگ معلوم شد من تو اناقم و نیومدم بیرون . حب البته از نظر خودم مهم نیست. اما متاسفانه این رفتار از کودکی در خونه ی ما بسیار قبیح شمره میشد. یادمه هر وقت قرار بود مهمون بیاد حتی اگر مهمان سر زده داشتیم باید قبل از اینکه پاش به در ورودی حال برسه ما کاملا حاضر و آماده جلوی در میبودیم چون زشت بود مهمون بشینه بعد ما چند دقیقه که گذشت بیام بیرون از اتاق!!! اگر به هر دلیلیم حوصله نداشتیم یا وضعیت درستی باز هم باید حضور بهم میرساندیم!! حتی بین مهمونی هم نباید مکان و ترک میکردیم و به اتاق خودمون میرفتیم بهیچ عنوان! چون زشت بود!!! باید تا آخر همونجا کنار بقیه مینشستیم ولو اینکه اصلا کسی با ما حرف نمیزد! همه جا هم باید همه با هم میرفتیم... خلاصه که قوانین سختی حاکم بود تو خونه مون در حالیکه همه جا برعکس خونه ی ما بود.. و ما فکر میکردیم همه بی ادبن و به ما بی احترامی میکنن و ... حالا میبینم اگر اون روزا اجازه میدادن بعضی چیزا رو انتخاب کنیم بزرگتر که شدیم انتخاب و یاد میگرفتیم!

نا دیده نگرفتن خودمونو یاد میگرفتیم و میفهمیدیم همونقدر که دیگران مهمن خودمون هم مهم هستیم و مهمه که چه احساس و فکری داریم؟!

همین الان به من بگن بریم بیرون و هرجا تو بگی میریم من واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم و نهایتا تصمیم و واگذار میکنم یا اغلب موارد از جمله ی " برای من فرقی نمیکنه " استفاده میکنم. مگه میشه آدم براش فرقی نکنه؟؟؟ خلاصه که هنوز هم در سن ۳۴ سالگی مادر من منو سرزنش میکنه که باید تحت هر شرایطی بیای یه سلام بکنی!!!! 

 

راستش این روزا دلم میخواد فقط با گلهام سرگرم باشم و کلا تمام گلای تو خونه که خودم مرتبشون کردم. هیچ چیز دیگه ای جز نقاشی با رنگار اکریلیک و رسیدگی به گلا بهم ارامش نمیده وقتی تو خونه ام

و خب طبق معمول همیشه که یهو همه چیز با هم اتفاق میافتن الان میان ترمها، تکالیف، پایان نامه، کارورزی با هم بوقوع پیوستن و من قر و قاطی شدم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۱۹
سپیدار

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.