خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
تصمیم میگیری همه چیزو فراموش کنی واسه همین تمام آثار و نشونه هاشو پاک میکنی به این امید که دیگه هیچ چیزی واسه یادآوریش نیست.پس کم کم همه چی فراموشت میشه یه روز ، دو روز، سه روز،...،یه ماه ،دیگه فوقش 6ماه........ همینجوری سال میگذره و میشه سالها ولی ..........!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر روز میگردی تا نشونه هاشو پیدا کنی خنده داره چون دیگه چیزی نیست که پیدا بشه!! حتی نمیدونی دنبال چی و کجا باید بگردی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۱ ، ۰۴:۳۰
سپیدار
کاش هنوزم میشد مثل زمانی که بچه بودم جاهای خالی رو با هر لغتی که دوست داشتم پُر کنم میخواستم بگم.................................................... اما باید خویشتندار بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۱ ، ۰۵:۳۰
سپیدار
بالاخره سال تحویل شد فقط یه لحظه بود....و یک سال دیگه رفت عقب یا رب این غافله ی عمر عجب میگذرد.... نمیدونم سالی که گذشت چه طور گذشت برات؟ برای من خیلی سخت! نمیدونم به چیا فکر کردی سراسر این سال؟ من به همه چی از اول تا همین لحظه! نمیدونم کجایی؟ جایی که من هستم و میگن بخشی از بهشت نمیدونم موقع سال تحویل چه حالی داشتی؟ من خیلی دلم گرفت به اندازه 365 روزی که گذشت نمیدونم چه دعایی کردی؟ من برای سلامتیت دعا کردم منم مثل تو از روی این پُل گذشتم اما به سختی....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۲۸
سپیدار
چند روز دیگه سال، نو میشه اول به خاطر سالی که پشت سر گذاشتی بهت تبریک میگم اگه تو این سال خیلی اشتباه داشتی و فهمیدی که اشتباهه ومیخوای جبرانش کنی بهت تبریک میگم اگه سعی داری سال آینده به جای افسوس گذشته بهتر از قبل زندگی کنی تبریک میگم اگه میخوای تغییر کنی تبریک میگم از اینکه یک سال و با همه ی مشکلات و سختیهاش تحمل کردی تبریک میگم زندگی سخته و دنیا هم با سختی ها پیچیده شده اما همه توان کنار اومدن با سختیاشو نداشتن اما تویی که ناامید نشدی و ادامه و خاتمه ی زندگیتو مثل آغازش سپردی دست صاحبش جای تبریک داره خدا با آوردن بهار زیبا بعد از زمستون سرد میخواد بهمون نشون بده که تغییر ممکنه!! و ما باید تغییر کنیم بهترین دعایی که تو این موقعیت سراغ دارم همین دعای زیبای تحویل سالِ و به راستی که اگه این اتفاق بیافته "حَوِّل حالِنا اِلی اَحسَنِ الحال" بهترین اتفاق زندگیمون خواهد بود   یا مُقَلِّبَ اَلقُلوبِ وَالاَبصار یا مُدَبِّرَ اَللَّیلِ وَ النَّهار یا مُحَوِّلَ الحَولِ وَ الاَحوال حَوِّل حالِنا اِلی اَحسَنِ الحال     رسیدن بهار به همگی مبارک با آرزوی بهترینها در سال جدید برای همه آدمهای زندگیم هم اونایی که هنوز تو زندگیم هستن و هم اونایی که دیگه نیستن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۵۸
سپیدار
این روزای آخر سال خیلی بیشتر به گذشتم فکر میکنم البته نه گذشته ی دور به همین یکی دو سال اخیر مخصوصا همین سالی که پیمونش داره پر میشه درست از سال پیش موقع سال تحویل....آرزوهام برای امسال چی بودن؟ چقدرش برآورده شدن؟ از این همه اتفاقای بدی که افتاد اصلا درس گرفتم ؟؟یا فقط غصه شو خوردم و افسوس و حسرت چقدر از اتفاقای خوبش شکرگذار بودم؟؟؟ اما یه چیز و خیلی خوب فهمیدم: وقتی یه کاری رو میخوای انجام بدی اگه از همون قدمهای اول تو کارت نه اومد ...یه بار...دوبار....نهایتا سه بار... دیگه بذارش کنار چون پایان خوشی نخواهد داشت اینو خودم کاملا تجربش کردم و بعدها تو صحبتای یه ادم معتبر شنیدم توضیحش راجع به این بود که وقتی میخوایم کاری رو حتی با قصد خیر شروع کنیم،از کجا بفهمیم این صلاح است انجام بشه یا نه؟ یعنی چقدر روش پافشاری کنیم؟از طرفیم مساله ی امیدواری به نتیجه و پشتکار مطرحه! و جواب این بود که وقتی کاری رو شروع کردین و از همون لحظه اول توش نه اومد ادامش ندید چون به صلاح نیست حقیقتش امسال تلخ ترین سال زندگیم و تجربه کردم.اینقدر تلخ که هنوز مزش زیر زبونمه یه سال پر از علامت سوال و تعجب بود......................... هرچند خیلی برام تجربه و درس داشت که تا عمر دارم فکر نمیکنم یادم بره اما این تجارب بی نهایت برام گرون تموم شدن ولی در نهایت: رشته ای بر  گردنم افکنده دوست/میکشد هرجا که خاطرخواه اوست پس شکر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۱۱
سپیدار
وقتی یه مسافر راه دور داری میفهمی چشم انتظاری یعنی چی وقتی میگه فلان روز میام ..... تا اون روز ... دل تو دلت نیست خودتو همه جوره آماده میکنی خدانکنه که هی این اومدن عقب بیافته و تو همیشه و همیشه چشم به راه میمونی که شاید یه روزی مسافرتو ببینی.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۳۸
سپیدار
از 11 سالگی خاطراتمو مینوشتم.دفترام همه ی زندگیم بودن. همه چیو توشون مینوشتم با جزئیات. یه زبان جدیدم اختراع کرده بودم واسه قسمتایی که نباید کسی میفهمید!! چند سالی بود که دیگه چیزی توش نمینوشتم..... پارسال چهارشنبه سوری همه شونو ریز ریز کردم یه کمشو سوزوندم اما چون زیاد بود بقیه شو ریختم دور چون خوندن بعضی چیزاش آزارم میداد امسال چیزی واسه سوزوندن ندارم.هرچی بوده به مرور سوزوندم و ریختم دور _________________________________________ عجب بوی آتیش و باروتی میاداااا....صداهاش که واقعا وحشتناکه عصری رفتم درمانگاه نزدیک خونه جواب آزمایشمو بگیرم خانومه که مسئول بود رفت بیرون یکی دیگه اومد و اونم رفت ...گفت الان برمیگردم یه ربع ساعت اونجا بودیم و هیچ کی نبود جواب بده!!! مامی رفت شکایت کنه تا فهمیدن یکیو از یه جا سریع فرستادن .... آدم چی بگه به اینا؟؟؟؟ خانوما رفته بودن بیرون یه جعبه شیرینی بود و باز نمیدونم ....ولش کن هیچ چی نگم بهتره یاد اون روزی افتادم که اون حادثه پیش اومد و آوردنم همین درمانگاه که از همه نزدیکتر بود واسه بخیه ی سرم 20 دقیقه تمام داشتن دنبال وسایلشون میگشتن!!!!!!!!!!! آخر سرم یه تیغ مخصوص میخواستن که موهای اون قسمت سرمو بتراشن واسه بخیه اونم نداشتن.رفتن از بخش آقایون بگیرن اونام تموم کرده بودن!! آخرش قیچی کرد دیگه ولی درست نمیتونست بخیه بزنه خونی بود که تو اون 20 دقیقه همینجور رفت................. دیگه از پزشکی قانونی و ....نمیگم یه مامور امر به معروف اونجا بود که فقط راه میرفت میگفت موهاتو بکن تو....آخه کی از کجا فهمیده که امر به معروف فقط همینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکی باید اونجا باشه به اونا بگه سرجاتون مث آدم وایسین و کار مردم و راه بندازین اتفاقا رفتم طبقه بالا دیدم یه خانومه هم اونجا شاکی بود و همه شونو فحش داد آخر سر __________________________________________ امروز به یاد کودک درونم رفتم یه جعبه آبرنگ خریدم.خیلی وقت بود هوس کرده بودم چند روز پیشم باز کودک درونم یه عروسک پاتریک(ستاره دریایی تو کارتون باب اسفنجی) خواست که مادر جان برآورده نمودن چه حالی میده به حرف کودک درون توجه کنی هر از چند گاهی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۳۰
سپیدار
هر سال روز چهارشنبه ی آخر سال ایرانی ها به طور خودجوش دست به یک خودکشی و خود آزاری و دیگر آزاری جمعی و گسترده میزنند در این بین عده ی کمی به سعادت خودکشی میرسند ولی تعداد بسیار زیادی دچار جراحت های سطحی تا عمیق میشوند هرچه سطح این جراحات بیشتر باشد شخص به سعادت بیشتری میرسد و تعدادی افراد بی توجه هم هستند که جان سالم به در میبرند و نهایت سعی خود را دارند تا از این مراسمات در این روز دور باشند طی خبرهای واصله از یکماه قبل افراد به پیشواز این روز میروند از رسومات بسیار زیبای این روز استفاده از انواع بمب های دست ساز است هرچه صدا بیشتر و مخوف تر و تخریب کنندگی آن بیشتر باشد شادی بیشتری هم به دنبال خواهد داشت!! و تعداد بیشتری از افراد را مشمول مینماید رسم زیبای دیگر آتش پرستی است آتشی که بتواند خانه ای را بسوزاند تاثیر بیشتری دارد در حین پریدن از روی آتش گروهی انسانهای خلاق بطری های حاوی مواد محترقه را به درون آتش میریزند گفتنی است تا روز بعد تمام آسمان ایران را دود و بوی آتش و باروت فرا میگیرد و فضایی از یک جنگ واقعی را تداعی میکند به طوری که اگر کسی بخواهد جان سالم به در ببرد باید تمام روز را در خاننه بماند به خصوص از غروب آفتاب به بعد و اگر احیانا مجبور شود پناهگاهش را هرچند برای اندک زمانی ترک کند دیگران انتظار ندارند که سالم برگردد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۰۹
سپیدار
حقیقت اینه که من به دعا شدیدا اعتقاد دارم به اون چیزایی که از خدا خواستم خیلی معتقدم حتی اتفاقای بدی که برام افتاده رو یه جورایی ازش خواسته بودم(به دلایلی) ناراضیم نیستم حتی زمانهایی که روابطم با بعضی دوستام انحراف پیدا میکنه و گاهی دلم نمیاد طرفو بپیچونم یا مستقیم بهش بگم برو از خودش میخوام هر طور که میدونه و میتونه از سر راهم کنار بزنش که کمتر مشکلیم پیش بیاد و باید بگم تا حالا کاملا باب میلم هم شده مدتی بود میخواستم به یه نفر بگم دیگه عقب نشینی کنه اما به دلایلی حس کردم ممکنه ناراحت بشه و .... این بود که از خدا خواستم طوری که دلخوری پیش نیاد خودش تمومش کنه و امروز این اتفاق افتاد و هنوز دو هفته از درخواست من گذشته باید خدا رو خیلی خیلی شکر کنم که هوامو داره شاید خودخواهانه به نظر بیاد خواستم و حتی همین حرفام اما رابطه ای که آخرش به جایی نرسی یا حتی برات دردسر بشه هیچ ارزشی نداره فقط باید تصمیمتو قطعی کنی که میخوای یا نمیخوای؟! و البته منم بعد از یک سری صحبتا که یکی از دوستان داشت به این تصمیم به طور قطعی رسیدم و خوشحالم که شد یه چیز دیگه اینکه: وقتی خودت یه کاری میخوای انجام بدی (کار خوب) اما جراتشو نداری از خدا بخواه تا برات انجامش بده و خودتو بکش کنار!!! مطمئن باش که درست میشه فقط شاید کمی دیر
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۱۸
سپیدار
داشتم پشت تلفن میگفتم "خواب" اما متوجه نمیشد بعد از 3-4 بار گفتن ...گفت اینجا یه کمی شلوغه صدای توام که خوب نمیاد از تو تلفن من اصلا نمیفهمم چی میگی خوااااااااااااااااااب...بابا خواااااااااااااااااااااااااااااااااب در اینجا به فکر دیگر زبانهای رایج افتادم!!! گفتم sleep شما ها میگین "یات" (ترکی) این دومیو که گفتم بعد از قهقه ای از سر شوق فهمیدن کلمه مورد نظر گفت آره یات البته یات یعنی بخواب "خواب" میشه "یاتموش" تکرار کن !!! یاتموش...یات گربه نه هاااا!!! یات موش و اینجوری بود که این کلمه هنوز که هنوز یادمه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۹
سپیدار
گفت از آدمای چاق هیچ خوشم نمیاد کسی که نتونه شکمشو جمع کنه زندگیشم نمیتونه جمع کنه (البته اونایی که به دلایل بیماری یا مشکلات ژنتیکی خاص دچار چاقی هستن مستثنی بودن از این بحث) و من کاملا موافقم و نمونه هاشو به عینه دارم نزدیک خودم میبینم و چقدر افسوس میخورم از اینکه لذت بخش ترین لحظات زندگی بعضیا سر سفره است!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۴۳
سپیدار
فکر کنم یه غیبت حدودا 10 روزه داشتم خب توضیح خاصی ندارم جز اینکه روزهایی پر از سوتی های خفن و پشت سر گذاشتم از شفته شدن غذابگیرین تا اااااااااااااااااااااااااااااا..... نمیدونم چرا اینجوری شدم تازگیاااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا اینهمه سوتی؟؟؟چقدم تابلو....آخریش یه اندازه گیری بود که ۴۰ سانت توش اشتباه کرده بودم جور همه شونم خودم کشیدم دیگه خیلیم خسته ام حقیقتش...تازه خونه تکونی مونم که در ابتدای راهه مادر جماعتم که کوتاه بیا نیستن....چقدر بار کشیدم تو این چند روز هرکی میخواد بره خرید منو با خودش میبره و بعدشم دیگه... وقتیم خودم میخوام برم یه جایی کلی بهم سفارش میدن فقط یه هدیه کوچولو بود که لبخند عمیق به لبم آورد و هنوزم میاره این مدت بیشتر از این به دستم رسید اما حقیقتا هیچ کدوم اندازه ی این کوچولوی آهنربایی خوشحالم نکرد و اینم واسه اینکه به کوچیکیش بیشتر پی ببرید در ضمن این گاوه هاااااا!! از همه دوستانیم که خصوصی و عمومی ابراز نگرانی کردن ممنون  _______________________________________________- چند روز پیش زینت جان پرسید تاحالا شده تا 2-3 صبح بیدار باشی پای کامپیوتر؟؟؟ بله شده...اینم یه نمونش....ساعت پستمو ببین!!!هنوز نخوابیدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۳۸
سپیدار
بعضی دوست داشتنا انگار آدمو به زنجیر میکشه..... انگار تو یه قفس تنگ زندانیت میکنه که هی میخوای ازش فرار کنی ولی نمیتونی از بس زیادی نگرانتن که نکنه ...؟؟؟ وقتی یکیو دوس داری حتی نباید انتظار داشته باشی هر موقع از کنارت رد شد بهت سلام کنه و اگه اینکارو نکرد ...داغ کنی خب شاید اصلا تو رو ندیده!!! شاید اینقدر عجله داشته که نمیتونسته صبر کنه...حتی برای چند لحظه شاید اصلا اون لحظه حوصله حرف زدن با هیچ کیو نداشته...حتی تورو ولی اینا دلیل بر دوست نداشتن نیست (این یک خطابه ی عاشقانه نیست لطفا اشتباه نکنید در حین خوندنش) ___________________________________ نمیدونم چرا خوابم نمیبره باز این روزا از خستگی یا از فکر و خیال؟؟؟!!! دومی بیشتر آدمو خسته مینه گاهی دلم میخوا با یه چاقوی تیز مغزمو بشکافم، اون افکاری که آزارم میده و دربیارم، بریزمشون تو یه پلاستیک زباله و بذارم دم در و مطمئن بشم ساعت 10 شب دیگه خبری ازشون نیست!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۲۵
سپیدار
بعضیا عجب اعتماد به نفسی دارناااااااااا دختره از خودش عکس گذاشته مدل به مدل.............. خداییش خوشگل نیست اون یکی که اینقده آرایش کرده انگار سنگینی میکنه رو صورتش بعد لباس قشنگاشو پوشیده عکس انداخته از خودش اندِ هنر همه ی آقایون محترم هم بهش امتیاز دادن و گفتن چقدر خوشگلی من که فکر نمیکنم سلیقه ی مردای ما اینقدر تنزل کرده باشه البته تعدادی هم اومدن همونجا طرف و مسخره کردن ولی خانوم تیریپ روشنفکری برداشته و از اونم تشکر کرده حالا اینا خوبن یکیشون از خودش یه عکسایی گرفته که...کلی خودشو کج و راست کرده و اونم با اون لباسا خب من که وقتی دیدم همه چیش بیشتر از صورتش تو چشم بود بعدم کلی فحش و بد و بیراه داده به مردایی که(ببخشید)هیز و چشم چرونن و فقط دنبال هیلک و اندام خانومان واقعا یعنی لازمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اصلا یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب اگه میخوای بشناسنت یه عکس معمولیم میتونی بذاری نه دیگه اینجوری؟؟؟؟؟؟ بیشترش واقعا مسخره و خنده داره فقط خوبیش میدونی چیه؟؟؟ اینارو که میبینی تازه میفهمی خودت عجب هوری پری هستی کلی اعتماد به نفست میره بالا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۰۴
سپیدار
وقتی یه عقیده یا باوری داری ک خیلی برات ارزشمنده نزار کسی خرابش کنه.... تنها راهشم اینه که فقط تو قلبت نگهش داری
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۳۲
سپیدار
خب فکر کردم با خودم دیدم بهتره بنویسم تا برای همگان مایه ی عبرت بشه این جریان مال ۲-۳ روز پیشه هیچ موضوع خاصی نیست....گوشی موبایل عزیزم بهدرون چاه دستشویی افتاد به همین راحتی!!! ولی نگران نباشین دوستان چون سیم کارت و مموری کارتمو نجات دادم دیگه نپرسین چه جوری که از شنیدنش پشیمون میشین دیگه میشه حدس زد که مجبور به چه کاری شدم البته سوء تفاهم نشه ها نجاتشون به دلیل حب دنیا نبود یه سری شماره داشتم که به دست آوردن دوباره شون خیلی کار سختی بود(چون تو سیم کارتای قبلیم نبود) و یه چیزایی که خیلی لازم بود و تو مموری کارتم بود که اگه از دست میرفت عمرا دوباره به دست میومد تا مامان و بابام بیدار شدن من سریع بهشون گفتم روز بعد خواهرم که از راه رسید سریع بهش گفتم به دوستم اس ام اس زدم و گفتم به یکی همینجا کامنت گذاشتم و گفتم به یه دوست دیگم زنگ زدم و گفتم داداشمم تا از راه رسید بعد از لحظاتی گفتم دیشبم خونواده ی عموم اینجا بودن و به دختر عموها و زن عموم گفتم و کلی حالی به حولی شدن بعدشم به شوهر خواهرم گفتم الانم به شماها گفتم هنوز تعداد زیادی هستن که باید بهشون بگمچه کار سختی!!! همه شون سوسول بازی در آوردن(با جزئیات کامل تعریف کردم) و فقط شوهر خواهرم بود که خیلی منطقی و روشن فکرانه و عادی با مساله برخورد کرد تازه گفت همینیم که نجات دادی ۲۰ تومن ازت میخرن برو بفروش خلاصه خیلی باحال بود چند روزه همش داریم میخندیم ولی انصافا خیلی گوشی خوبی بود.یه بازیم داشت که منو خیلی سرگرم میکرد .ولی خب دیگه برام تکراری شده بود حالا اگه نقطه ی ابهامی هست بگین تا توضیح بدم آهان راستی :بادآورده بود چون بابام مفت بهم داده بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۶
سپیدار
من عااااااااااااااااااااااااااااااااشق پسر خاله ام مخصوصا وقتی میگه :چّی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ چند روز پیش فیلم کلاه قرمزی و پسر خاله رو پخش کرد چقدر اون صحنه ش که دایناسوره بهش حمله کرد خنده داره .همونجا که داره با پاش کلاه قرمزی و میچسبونه به دیوار اصلا حال و حوصله نداشتماا ولی تا دیدمش نیشم باز شد و زل زدم به تلویزیون دوساله که عیدا آقای مجری و کلاه قرمزی و میذاره این شخصیت جدیدش منو کشـــــــــــــته.... گیگیلی دوسال پیش که پسر خاله عاشق خواهر گیگیلی شده بود حالا امسالم قراره بزاره برنامه شو من که حتما میبینم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ببخشید که نمیتونم بهتون سر بزنم زود به زود.این روزا نزدیک عیده دیگه منم کار زیاد دارم حالا خوبه نه کارمندم نه شوهر و بچه و زندگی از خودم دارم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۰ ، ۱۰:۳۵
سپیدار
دلم یه سفر میخواد یه سفر طولانی از خودم و از همه ی این روزمرگی ها و درد سرا و دلگرفتگیا جایی که زبان حرف زدن چیزی غیر از این زبان گوشتی باشه میرم حتما میرم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۵۷
سپیدار
اینو یکی از دوستان زحمت کشیدن فرستادن خیلی ممنون بسم الله الرحمن الرحیم این کلام از جناب علامه نقل به مضمون است علامه محمد تقی جعفری (رحمه الله علیه): عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند . موضع این بود : « ارزش واقعی انسان به چیست » برای سنجش ارزش خیلی از موجودات ، معیار خاصی داریم . مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است . معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است . معیار ارزش پول پشتوانه¬ ی آن است .  اما معیار ارزش انسان¬ها در چیست ؟ هر کدام از جامعه شناسان صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند . بعد  وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می ورزد . کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است . کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است ؛ اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه ی خداست . علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم . وقتی جامعه شناسان صحبت های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند . وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم : عزیزان! این کلام از من نبود . بلکه از شخصی به نام علی (علیه السلام) است . آن حضرت در نهج البلاغه می فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه ی چیزی است که دوست می دارد. وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . . حضرت علامه در ادامه می گفتند : عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد . حال اگر به انسان بگویند : «آی!!! پنجاه میلیونی!!!» . چقدر بدش می آید؟ در واقع می فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی ارزش است! اینجاست که ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم می شود. ثار الله اضافه ی تشریفی است . خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه خدای متعال است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۴۲
سپیدار
فردا درست یکسال از یه تصمیم مهم میگذره... چقدر سریع گذشت و خیلیم سخت تصمیمی که گرفتم به خودی خود بد نبود اما میشد یه جور دیگه اجراش کرد ولی تو اون زمان فقط همین کارساز بود..... و حالا من موندم و دنیایی سوال بی جواب؟؟؟!!!! ________________________________________ اگه به خاطر خدا از چیزی که خیلی برات مهم بوده ...گذشتی ، دیگه نباید غصه شو بخوری
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۴۷
سپیدار
باید مواظب باشی که وابستگیات زیاد نشه!!! اینجا جای دل بستن نیست.باید یاد بگیری راحت دل بکنی تا بتونی بپری "پس به آنچه به دست می آورید مغرور نشوید و به آنچه از دست میدهید غمگین مباشید"
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۰۸
سپیدار
تو پیاده رو داشتیم میرفتیم یه آقایی داشت با تلفن همراهش حرف میزد به هیچ کی و هیچ جا نگاه نمیکرد از حالت صورتش مشخص بود خیلی غرق شده تو صدایی که از اون طرف خط میاد ولی در عین حال که خونسرد و آروم به نظر میومد معلوم بود خیلی هیجان زده و خوشحاله!! دو حالت متناقض که دیگه خوب میتونم بفهمم.... یه حس خاصی داشت به اونی که اون طرف خط بود گفت: " من دوست دارم...خیلی دوست دارم" انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت.................................
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۱۲
سپیدار
مدتی بود میخواستم واسه خودم یه نگین شرف الشمس بخرم یا انگشتر یا آویز گردنبند .بیشترم دومی تو نظرم بود اما یا وقت نمیشد یا فراموش میکردم... چند وت پیش (فکر کنم 2-3 هفته) یه نفر سه تا نگین شرف الشمس به بابا داد من اونی که تیره تر و کوچیکتر بود و برداشتم و بالاخره امروز بردیم دادیم پسر خاله که واسه من آویز و واسه مامان و بابا انگشتر درست کنه(نقره) خوشحال شدم  فردا هم میرم ایشالا حرم که خیلی دلم هواشو کرده یه زمان هفته ای یه بار میرفتم حتما .حالا تا بهانه ی خرید از اون طرفا نداشته باشم نمیشه برم... _______________________________________ این روزا هیچ چی ترسناک تر از این پسر بچه ها (دبستان تا دبیرستان)نیست چهارشنبه بود از پل که میرفتم بالا دیدم کلیشون داشتن در حال شیطنت رد میشدن و میرفتن پایین... گفتم خدایا از این ترقه ها اونم رو پل جلوی من نندازن که حسابی کفری میشم پایین پل رسیدم و 2-3 متریم دور شده بودم دیدم از سمت راستم یه دودی رد شد تعجب کردم برگشتم دیدم خب کسی که نیست سیگار بکشه خبر دیگه ایم نیس پس این دود چی بود؟؟؟؟!!!! یهو بعد از اندک زمانی سمت چپم به فاصله ی کم...تَــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!!! یه ترقه ترکید خدا نگذره از اونایی که میسازن و میدن دست این جونورای مردم آزار
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۴۸
سپیدار
کی بلده جی میل گروپ درست کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زودتر کمک کنید لطفا خیلی ضروریه خیـــــــــــــــــــــــــــــلی ضروری
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۴۲
سپیدار
اینایی که مینویسم تو یه دوره ای خیلی خیلی بهم کمک کرد منم واسه خودم تو گوشیم یادداشت کردم و هر وقت میخونم آروم میشم شاید یکم پراکنده به نظر برسه.فقط جمله های کلیدیشو یادداشت کردم با خدا و همه ی امام ها باید با زبان ستایش صحبت کرد.نباید خودتونو خار کنید که اصلا مورد پسن خدا و امام نیست.بلکه باید اعتماد به نفس داشته باشید و خیلی محترمانه حرف زد و تقاضا کرد حضرت امیر (ع) میفرمایند: به هر چه فکر کنید، زیاد میشود وقتی که به حرم یکی از ائمه میرین زمانی به مقام زیارت رسیدین که همه ی حاجاتتونو فراموش کنید و البته در این حال خود امام واقف به دل ما هستن و میدونن حاجت ما چیه و برآوردش میکنن شک دعا رو از بین میبره گذشته مرده و آینده هنوز نیومده پس هیچ کدوم وجود ندارن ،باید در اکنون (زمان حال) زندگی و دعا کنیم تا مستجاب بشه باید دائما شکرگزار بود أوْشَکُ دَعْوَةً‌ وَ أسْرَعُ إجابَةُ دُعاءُ دعایی که بیشتر امید اجابت آن می رود و زودتر به اجابت می رسد،‌
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۰۶:۱۷
سپیدار
اولین باری که رفتم مدرسه با مامانم بودم.و فقط همون یه روز و با مامان رفتم !! مامان برام خوراکی گذاشته بود کنار شامل ساندویچ و میوه و تعدادی شکلات نمیدونم از اینکه جفتمون ذوق داشتیم یا استرس خوراکیا رو جا گذاشتیم خونه خلاصه اسما رو خوندن و رفتیم سر کلاسا و .... مامان جان تو خونه دیده بود خوردنیامو جا گذاشتم با خودش گفته بود طفلی دخترم الان زنگ تفریح میشه .تنها هم که هست هیچ چیم نداره بخوره حوصلش سر میره مامی وقتی اومد زنگ تفریح بود و ما تو حیاط بودیم وقتی منو دید کلی هیجان زده شد چون من دقیقا نزدیک در یه عالمه بچه هم دورم جمع کرده بودم و یادمه بهشون گفته بودم خوراکیامو جا گذاشتم و الان مامانم برام میاره!! همون موقع مامان از در اومد و من و با اون جمعیت دید منم اسم همه دوستامو به مامان گفتم البته مامانم احتمال داده بود ممکنه با کسی دوست بشم یه عالم شکلات واسم گذاشته بود که من با سرفرازی به همه دوستام شکلات دادم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۵۶
سپیدار
صبح نقشه کشیدم به جوری حاضر شم که بابا تا یه جایی منو برسونه...بابا ساعت 5:30 صبح رفت!!گوشیشو جا گذاشته بود ساعت 8 برگشت خونه ولی بازم من حاضر نبودم!!! آخرش خودم رفتم _________________________________به سلامتی دیروز خط های 10 مه یه مسیر طولانی و مستقیم هست با خط های تند روی همون مسیر اعتصاب کرده بودن!!!!!منم که از همه جا بی خبر طبق عادت گفتم تا من برسم مثل همیشه بعد از یکی دو دقیقه پشت سر هم اتوبوس ها میان و همیشه ام که خلوته و 10 دقیقه ای میرسم.....بعد از 10 دقیقه اومد اونم کمکی از خط های دیگه بود و خیلیم شلوغ بود و .... یه خانومیم کنار من بود و یه ریز غر میزد و خیلیم دلش میخواست بقیه باهاش همراهی کننآخه بابا جان بیمه ی شما رو دادن و ندادن مردم چه گناهی کردن که باید وقتشون تلف بشه و اون شلوغی رو تحمل کنن!!؟؟_________________________________دیگه بدتر از این نمیشه که 3تا خط داشته باشی و همه شو با هم جا بذاری و درست همون روز به معنای واقعی به یه تلفن همراه نیاز داشته باشی......دیروز اعصابم بهم ریختپشت درمونده بودم و زنگها همه قطع بود!!_________________________________دیروز قرار حجامت داشتم ولی وقتی رفتم گفتن روز قبل بوده...خب چرا به من خبر ندادین؟؟؟؟؟؟؟؟حالا باید به جاش فردا ساعت1 ظهر برم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۵:۴۳
سپیدار
یه داستانی هست...پسره ندیده عاشق یه دختری میشه...پسره دلش خیلی پاک بوده....فکر میکرده دختره فلجه و با این وجود عاشقش بوده....بعد که دختره رو میبینه ... کاملا سالم و فوق العاده زیبا....اینو هدیه خدا به خودش و نیت پاکش میدونسته و این شد شروع یه زندگی دیگه.... ______________________________________________ چقدر به استخاره اعتقاد داری؟؟؟ من تاحالا نگرفتم ولی اون میگفت از اول تا حالا چند بار استخاره گرفتم خیلی خیلی خوب اومده و بعد اقدام کردم گفت خودم نگرفتم دادم یه آدم خوب و پاک واسم بگیره..... اگه خوب بود پس چرا به نتیجه نرسید؟؟ ______________________________________________ سمیرا میگفت من دیوونه قبلا با خودم فکر میکردم دوس دارم یه شکست عشقی بخورم...زد زیر خنده ولی من ته خنده هاش صدای گریه شو میشنیدم دو هفته تو عقد بودن، ههته ی سوم دنبال کارای طلاقش...بعد از دوسال جلوی در دانشگاه دیدمش پرید تو بغلم و با خوشحالی گفت بالاخره طلاقم و گرفتم..... راسته که به هر چی زیاد فکر کنی اتفاق میافته...منم امتحان کردم ______________________________________________ بابا واسم یه چمدون مسافرتی آورده ... نمیدونم چرا از وقتی دیدمش حس میکنم سفر نزدیکه و فرصت من کم!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۰۲
سپیدار
ظهر بود ولی هنوز سر کلاس بود.... گفت تازه اذان دادن(یا تازه تموم شده) صدای موذن زاده ی اردبیلی بود که خیلی دوست داشت گفت به بچه ها گفتم : بقیه ی درس و بعد از اذان ادامه میدم... وقتی اذان میگن دعاها مستجاب میشه.لطفا واسه منم دعا کنین که کارم درست بشه گفت جات خالیه ببینی چه جوری همه شون یواشکی دستاشونو گرفتن زیر میز و دارن دعا میکنن با دیدن این صحنه اشک تو چشاش جمع شده بود میگفت این بچه ها دلشون پاکه دعاشون در حق ما میگیره  حالا هر روز ظهر که صدای اذان میاد مخصوصا اگه از همون موذن باشه فکر میکنم به اون بچه ها معلمشونو خیلی دوست داشتن که واسش دعا میکردن دعاشون گرفت؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۲۳
سپیدار
نمیخواستم بنویسم ولی خب ...یهو تصمیم عوض شد و دلم خواست بنویسم دیگه بابا یه سفر کاری به اصفهان داشت.3روزه دیشب ساعتای 7:30-8 بود که رسید خونه همیشه یادمه از بچگی بابام زیاد میرفت شهرای دیگه ...و همیشه مامانم دلتنگیش از رفتارش پیدا بود زیاد حوصله نداشت و کمتر میخندید و شوخی میکرد حتی حوصله غذا درست کردن مثل روزایی که بابا بود هم نداشت.... بابا مامان من خیلی رمانتیکن و بیش از حد با هم تفاهم دارن اینقدر که گاهی ما این وسط داغون میشیم آخه یه وقتایی هست که تو یه موقعیتی گیر میکنی و انتظار داری یکیشون لااقل باهات همدردی کنن یا کمکت کنن اما تو خونه ما هیچ وقت از این خبرا نبوده در نتیجه اون مواقع شدیدا احساس بی کسی و تنهایی میکنی و ممکنه توجهت به فرد سوم جلب بشه! البته گاهیم با هم بحث میکنن مث خیلیا اما تا حالا یادم نمیاد دعوای خفن داشته باشن و کار به جای باریک بکشه حتی همون بحثاشونم جلوی ماست.بعد از یکی دو ساعت میبینی باز نشستن با هم میگن و میخندن انگار نه انگار اتفاقی افتاده!!! و اگه احیانا ما تو بحث شرکت داشتیم و از یکیشون طرفداری کردیم اینجا میفهمیم که چه کار بیخودی بوده و الکی اعصاب خودمونو بهم ریختیم در نتیجه مدتهاست که دیگه به هیچ عنوان حتی اگه خودشونم بخوان بنده شرکت نمیکنم خلاصه از اینا بگذریم .... هر وقت بابا از سفر میومد خب ماها میرفتیم تو بغلش و روبوسی و .... ولی همیشه مامان با اینکه میدونستم دلش خیلی تنگ شده و بابا هم همینطور...خیلی معمولی با هم دست میدادن و دیگه تموم ولی اینبار برای اولین بار دیدم بابا بعد از روبوسی با من با مامی هم همین عمل و تکرار کرد البته من خودمو زدم به اون راه و به هوای بردن چمدون بابا از منطقه دور شدم ولی همیشه به این فکر میکردم که چرا پدر و مادرای اکثر ما هیچ وقت محبتشونو جلوی بچه هاشون بهم نشون نمیدن؟؟؟؟؟ وقتی نشون نمیدن زمانهاییم که با هم بحثشون میشه فکر میکنیم واقعا الان از هم متنفرن یا خیلی بیش از حد شاکین و اینجوری گاهی به یه طرف به مرور زمان بدبین میشیم !!! در صورتی که اصلا اینطور نیست چند روز پیشم یه حدیث خوندم که به نظرم از پیامبر (ص) بود اما یادم نیست کجا و از کدوم منبع نوشته بود مرد باید جلوی چشم بچه ها همسرشو ببوسه تا بچه ها محبت کردن و ببینن و یاد بگیرن (یه چیزی تو همین مایه ها بود) البته نه اینکه هر رفتاری جلوی چشم بچه ها انجام بشه به اسم محبت ولی خیلی حرفای محبت آمیز یا همین بوسیدن (فقط از صورت) به روحیه و تفکر و زندگی آینده بچه ها میتونه خیلی کمک کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۳۸
سپیدار
♥♥♥♥اعیادتون مبارک♥♥♥♥  میلاد حضرت محمد (ص) و تولد امام جعفر صادق(ع)   ما ایرانیا بزنم به تخته همه مون دکتریم هاااا ناهار یه جا دعوت بودیم .میز رو به رویی دو تا خانوم بودن. منم که همچنان سرفه هام خوب نشدن.یه ظرفم سوپ خوردم که پشیمون شدم چون تند بود و بیشتر تحریک شدم... آخر خانومه طاقتش نیومد گفت منم مثل شما خیلی سرفه میکردم شبا میخوابیدم کنار بخاری روش یه کتری آب جوش میذاشتم هی بلند میشدم یه کم میخوردم ازش اما تنها راه بند اومدن سرفه ها اینه که شیر و بجوشونی که داغ بشه و بعدم توش عسل با موم بریزی و بخوری گفت یه دوستی داشته که زاهدانیه وقتی اینجوری میشه یه عالم فلفل قرمز میریزه رو یه چیزی و میخوره و سریع خوب میشه.... یه نفرم اونجا گفت شوهر دوستش زاهدانیه سرما خورده بوده و دیگه داشته هلاک میشده....پیاز سرخ کرده و روش یه عالم فلفل قرمز ریخته و همونو سر کشیده و روز بعد کاملا خوب شده یعنی من اگه یکی از این دوتا کارو بکنم در جا مردم دیگه مامانم هم که سرفه میکرد هزار جور بهش تجویز دادن هر کسی که میدیدش میگفت این کارو بکن حتما خوب میشی آب کلم، آب شلغم خام که رنده شده ، شلغم با عسل ، شربت عسل و لیمو ترشم که همه میگن.... یه بارم رفته بود دم در به این نمکیه که میاد کمک کنه اونم براش نسخه پیچیده بود آخر ما نفهمیدیم با این سرفه ها که چندین و چند ساله همراهمونه چیکار کنیم؟؟؟؟؟ شما پیشنهادی ندارین؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۸
سپیدار
بعد اون اتفاقی که واسم افتاد نجات غریقی که بر باد رفت یه حالت رخوت و ترس بدی تو وجودم افتاده وقتی میخوام از خونه برم بیرون از همون دم در مدام اطرافمو نگاه میکنم این همون محله و کوچه و خونه ایه که من عاشقش بودم تمام خاطرات شیرین بچگیم و اینجا گذروندم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم ترکش کنم ولی حالا از همش متنفرم یه وحشت عجیب از همه ش تو دلم افتاده از اینکه اینقدر خلوته و آروم واقعا متنفرم اون اتفاق همین نزدیکا افتاد... اگه تو خیابون کسی پشت سرم باشه از ترس چنان سرعتی میگیرم که نفسم تنگ میشه و گاهی تا مدتها سرفه میکنم و احساس سوزش تو سینم دارم اصلا دست خودم نیست پل هوایی نزدیک خونه که باید ازش رد شم و برم اون طرف بولوار شده عذاب من گاهی وقتا هیچ کی روش نیست گاهی فقط یه مرد ...یا چند تا امروز داشتم میرفتم یه مرد بود...متوجه من که شد سرعتشو کم کرد.نزدیکتر که میشدم دیدم هی زیر چشمی حواسش به منه نمیخواستم پشت سرم باشه چون میترسیدم با سرعت از کنارش رد شدم .نگام کرد و یه چیزاییم میگفت که من اصلا نمیشنیدم ولی از ترسم اینقدر با سرعت رفتم که وقتی به پله های اون طرف پل رسیدم حس کردم تمام عضلات پاهام گرفته خدا نکنه که یکی از این مردا یه تیپ و قیافه تابلو داشته باشن...حتی کارگرای ساختمونی خدا نکنه که به منم نگاه کنن.... از خونه که میام بیرون تا وقتی لااقل از این منطقه خلوت دور شم آیة الکرسی میخونم خواهرم میگه سه تا اناانزلنا بخون.اولیشو بخونی خدا یه فرشته محافظ میفرسته برات دومی رو بخونی دو تا میفرسته سومی رو که بخونی خودش مواظبت هست تا بری و برگردی میخونم اما ترس از دلم نمیره حتی وقتیم دیگران (تو خونه)میرن بیرون من نگرانم تا برگردن.مخصوصا اگه سر ظهر یا تو تاریکی باشه گاهی وقتا شبا قبل از خواب اون صحنه میاد جلوی چشمم منی که خیلی وقتا تو خونه تنها میموندم و از خدامم بود که تنها باشم حالا از تو خونه موندنم وحشت دارم... نمیدونم چرا این ترس لعنتی نمیره هنوز جای اون ضربه روی پام دیده میشه.هنوز یه کمی ورم و کبودی داره بعد از 9 ماه و هنوزم درد میکنه جاش!!! انگار باید حالا حالاها یادم بمونه چه اتفاقی افتاده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۴۹
سپیدار
الان هفته ی وحدته اولا به همگی تبریک دوما دوتا حدیث از پیامبر میذارم به همین مناسبت * پیامبر فرمودن 4کار هست که انسان بدبخت رو خوشبخت میکنه و بلا و مصیبت رو از انسان دور میکنه: صله رحم صدقه دادن ( نه به معنای خاص صدقه ی مادی.بلکه انجام هر عمل خوبی در راه خدا نوعی صدقه محسوب میشه مثل کمک به دیگران و... ) خدمت به پدر و مادر یاد دادن چیزهای خوب به دیگران * أسعَدُ العَجَمِ بِالإسلامِ أهلُ فارسَ. خوشبخت‏‌ترین ملّت غیر عرب به واسطه اسلام، ایرانیان‏‌اند. __________________________________________ این دو تا شماره هم میتونه گاهی براتون مفید باشه حرم امام رضا (ع)     05112003334 حرم حضرت معصومه (س)     02517175535 با این شماره ها به صحن حرم وصل میشین و هیچ کیم صداتونو نمیشنوه میتونید 2دقیقه حرف بزنین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۲۳
سپیدار
نظر دهی تو وبلاگ یه دوست باعث شد یاد خاطرات مدرسم بیافتم و البته یه واقعیت که همیشه همراهمه مهری خانوم هر موقع بهم درس میداد آخرش با حالت تردید میپرسید متوجه شدی؟؟؟ منم میگفتم آره ولی از نگاهش حس میکردم که فکر میکنه من نفهمیدم....اما همیشه کارمو خوب انجام میدادم مدتی که گذشت و صمیمی تر شدیم گفت حالت صورت و چشمای خیلی بی تفاوتی داری به نظر میاد خیلی ریلکسی و اهمیت به هیچ چی نمیدی!!!!(اونم من که تو دلم یه دیگ بخار همیشه در حال جوشیدنه) یه طوری که من هر وقت بهت درس میدادم فکر میکردم متوجه نمیشی و همینجوری میگی فهمیدم اما کاراتو که میاری میبینم خوبه خیالم راحت میشه سعی کن احساستو تو صورتت نشون بدی.... و البته این بار اولی نبود که این حرفو شنیدم و همیشه همه فکر میکنن خیلی ریلکس و بی تفاوت هستم.... شاید اون موقع زیاد درک نکردم تا اینکه با آدمی مثل خودم رو به رو شدم در حالیکه دل تو دلش نبود اما صورت خیلی بی تفاوتی داشت و به نظرم میومد شاید اونجوری که میگه نیست.... در حالیکه مطمئنم بودم و تازه احساس اطرافینم و نسبت به خودم درک کردم ______________________________________________________ پ.ن در پست های آینده از خاطرات شیرین مدرسم میذارم حتما
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۵۹
سپیدار
یه جمله که فکرمو مشغول کرده باعث شده مدتی کابوس ببینم!!!! اینکه: اول باید گذشته رو فراموش کرد بعد وارد آینده شد؟؟؟ یا اینکه وارد آینده میشی به این امید که گذشته خود به خود فراموش میشه؟؟؟ البته این الان شد دو تا جمله!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۱
سپیدار
کوچیکتر که بودم مامانم بهم میگفت: هر صبح که آدم از خواب پا میشه تمام اعضا و جوارح به زبون التماس میکنن که امروز و تا شب خودتو حفظ کن و بیخودی حرکت نکن که ما رو بر باد ندی زبون تند و تیزی داشتم هنوزم .... البته حالا دیگه خانوم شدم بیشتر کنترلش میکنم اما معنی این حرفشو این روزا خیلی بیشتر متوجه میشم خدایا زمانی که این زبون قراره بی موقع باز بشه خودت در جا ساکتش کن لطفا ◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼►◄☼► اینم یه پیامک که دوستم رویا چند دقیقه پیش زد به مناسبت این بارون قشنگی که از دیشب تا همین الان داره میباره باران می بارد به حرمت کداممان ؟ نمیدانم! من همینقدر میدانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه ی جبروتش دارد ناز میخرد نیاز کن!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۳۱
سپیدار
امروز روز شهادت امام یازدهم ما و شب تاج گذاری امام دوازدهم هست و ما از صبح (شب قبل) عزاداری میکنیم و امشب و جشن میگیریم و این شادی به دلیل اعتقادمون به ظهور منجی آخر الزمان هست و اینکه امام زمان(عج) میان و دنیا رو از شر و بدی نجات میدن علوم کامل میشن و انسان و دنیای واقعی اونجا به ظهور میرسه اللهم عجل لولیک الفرج این شب زیبا و حرف از مسجد جمکران منو یاد یه خاطره نزدیک انداخت پارسال مهر بود تو مسجد جمکران بودیم فکر میکنم روز زیارتی آقا بود خیلی شلوغ بود من گم شدم اونجا.... خودمم نمیدونم چه طور همچین جایی گم شدم یا در واقع بقیه رو گم کردم اونایی که رفتن میدونن صحن اون مسجد اصلا طوری نیست که کسی گم بشه.... اتفاقایی شب گذشته افتاد و اون شب هم ادامه داشت و من یه چیزی و برای همیشه از دست داده بودم خیلی خیلی دلم شکست نه از اینکه از دستم رفت ...از اینکه چرا....؟؟؟ چون از اول اول با همه وجودم از خدا خواسته بودم منو تو همون مسیری قرار بده که درسته... چند دقیقه ای تنها بودم اما بعد همه پیداشون شد لحظه آخر وایساده بودیم جلوی مسجد توی صحن و داشتیم وداع میکردیم بی اختیار اشکام سرازیر شدن آخرین بار که خانوادم گریه منو دیدن 4سال پیش زمان فوت بابابزرگم و قبل از اونم 9 سال پیش واسه مامان بزرگم بود اما اون لحظه انگار دست خودم نبود.... بعدا فهمیدم خیلی خیلی باعث تعجب همه شده که من داشتم گریه میکردم!!!ولی خب اونجا چیزی نگفتن تازه داشتیم سوار ماشین میشدیم که ...انگار دوباره همه چی درست شد هنوز نمیدونم چرا اینطور شد چون خواسته ی من درواقع این نبود....یعنی...گریه و ناراحتیم از چیز دیگه ای بود ولی خب اون موقع فکر کردم لابد درسته خودم هنوز خیلی گیجم هرچند اون شب و تا دیر وقت همچنان اشکم سرازیر بود چیزی که اون روز به دست آوردم و مدتی پیش از دست دادمش.... و اینه که خیلی منو گیج کرده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۴۸
سپیدار
تا یادم میاد هر وقت یه چیزی رو به شدت خواستم و همه فکرم و مشغول کرده بهش نرسیدم تا اینکه کلا بی خیالش شدم و گذاشتمش کنار اون وقت شاید بعضی وقتا 24 ساعت هم طول نکشیده که خودش با پای خودش اومده!! من به این معجزه ی فراموشی ایمان دارم.... ______________________________________________ شهادت امام حسن عسگری(ع) تسلیت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۴۰
سپیدار
« چشم پنجره روح انسان است » وای به روزی که این پنجره کثیف بشه....چی به سر روح میاد؟؟ جسم چی میشه؟؟ ___________________________________________ پ.ن : تازگیا خیلی وقتا وبلاگا رو که باز میکنم وقتی میزنم تو قسمت نظر دهی که نظر بدم یه صفحه حاوی ارور باز میشه!!! شما هم این مشکل و دارین یا فقط مشکل منه؟؟؟؟ و البته این دلیل اینه که به بعضی دوستان کمتر سر میزنم (در ظاهر البته)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۵۵
سپیدار
جاتون خالی صبح بعد از مدتها قسمت شد رفتیم حرم جلوی ضریح اسم تک تکتون تو ذهنم بود واقعا بهشت غیر از اینه که هیچ غم و غصه توش راه نداره؟؟؟ اونجام که میری همه چی یادت میره بعدشم به سلامتی با مامی(مخفف مامان جان) رفتیم یه مقداری خرید هوا ابری بود و خریدامونم که تموم شد بارون شروع شد و تا رسیدیم خونه دیگه برف شدید شده بود الانم هنوز ادامه داره و بادم زیاد میاد یه بارم برق قطع و وصل شد یه لحظه و سیستم ریست شد و نوشته هام پاک شدن رسیدیم خالم(دختر خاله ی مامی) زنگ زد یه خوابایی واسه من دیده بود و میخواست ببینه چه خبره آیا؟؟؟ بدبختی میگه هم خودم این خوابو دیدم هم فاطمه (دختر بزرگش) گفتم والا از اون خبرا نیس نزدیک ترین مهمونی که در پیش داریم سالگرد آقاجونمه که ۲۰ بهمنه کلیم ازم تعریف کرد و هندونه زیر بغلمون داد دیگه فهمیدم گزینه هایی برای من در نظر داره و شروع کرد به پرسیدن از اینکه سلیقه من چیه ؟؟؟ منم ناچارا براش توضیح دادم همه رو بسیار تحسین کرد و گفت مثل خودم فکر میکنی و ....ولی آخرش یه چیزی گفتم که فک کنم دیگه همه مورداش ملقی شد گفتم باید سنش 30 به بالا باشه!!! به زودی سلایقمو میذارم بخونین و نظرات سازنده هم بدین ♪ ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪ ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪  ♥ ♪ آقای پدر هم که دو روز پیش توسط بنده سرما داده شدن و مریض تشریف دارن ******************************* راستیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...رویا (بیقرار) اونم مریض شده فکر کنم اونم از من گرفته از بس هی به من ویروسمو و سیستمم گیر داد آخر خودشم ویروسی شد خلاصه دعا کنید زودتر خوب بشه که بیاد ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼ ☼   من به عنوان عامل مخرب ویروسی شناخته شدم اوباما اگه از وجودم با خبر بشه حتما بهم پیشنهاد همکاری میده اگه ویزای امریکا رو بده شاید باهاش همکاری کنم نه امریکا دوست ندارم ایتالیا بهتره حالا فکرامو بکنم بعدا خبر میدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۸
سپیدار
اخیرا سالگرد شوهر عمه خدا بیامرزم بود که پارسال به خاطر سرطان بعد از کلی درد کشیدن فوت کرد عمه خانوم ماهم نشسته تو خونه ش و میگه بیاین دیگه !!! من منتظرم همه بیاین چشـــــــــــم!! نزدیک بود بریم که خدا رحم کرد و یه سری مسائل دیگه مطرح شد که نریم تبریز آخه مشهد که الان هواش اینجوریه و ما تو خونه هم که هستیم سردمونه دیگه خدا میدونه تبریز چه وضعی داره دفعه پیش که رفتیم چند سال پیش بهار بود ولی خیلی سرد بود هواش من همش واسم سوال بود تو اون هوای سرد این دختر عمه های من چه جوری با اون سر و وضع میرفتن بیرون و انگار نه انگار!! (تازه سرویس بهداشتی هم تو حیاطه) خب البته آدم به جایی که توش زندگی میکنه کم کم عادت میکنه دیگه.... اون سالی که رفتیم تبریز هیچ وقت یادم نمیره از بس مهیج بود مسافرتمون از خونه که رفتیم بیرون قصدمون چند تا از شهرای شمالی بود نمیدونم وسط راه چی شد؟؟؟؟!!! سر از آستارا در آوردیم شب رسیدیم و سوئیت گرفتیم که صبح بریم بازار بعد ادامه راه ولی از اونجایی که بابا مامان ما کلا طاقتشون کمه ۷صبح ما رو بیدار کردن و صبحانه نخورده راه افتادیم خب بازارش که تابلو بود بسته اس.قرار بود یه دوری بزنیم و ۸ برگردیم ولی دور زدن همانا و خارج شدن از منطقه همانا....طبیعتا دیگه برگشتیم در کار نبود گردنه حیران: اینقدر حیران شدیم که این باباجان گاز و گرفته بود و میرفت و هنوز میخواست جای بهتری نگه داره که از اونجا هم دور شدیم... خوش خوشک رفتیم رسیدیم اردبیل! آب گرم...بعد بابا زنگ زد به آبجیش و خبر داد که ما نزدیکیم اما نمیشه بیایم عمه و دختر عمه های ما هم پیله (اولین بار بود میرفتیم تبریز خانوادگی) زنگ زدن و اینقدر قسم و اصرار که از اونجا راهی نیست باید بیاین رفتیم غروب رسیدیم و فرداش بعد از یه گشت کوچیک تو ائل گلی(ایل جولی=لهجه ترکی) اونجا رو در میان اشکهای عمه جان ترک کردیم این تنها یه بخش خیلی کوتاه از اون مسافرت هیجان انگیز بود و ما نصف ایرانو در عرض ۵-۶ روز دور زدیم نمیدونم کی دنبالمون میکرد؟؟ هنوز که هنوزه بابا جان با افتخار از این ایرانگردیش تعریف میکنه!!! دو روز اون سمت بودیم و من کلی ترکیم خوب شده بود اگه 5-6 روز میموندیم زبون پدریمو مث زبون مادریم حرف مییزدم  حالا شاید واسه عروسی دختر عمم که احتمالا تابستون باشه بریم..شاااااااااااید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۴۹
سپیدار
همیشه فکر میکردم وقتی کسی نسبت به دیگری دچار سوء تفاهم میشه لابد مقصر همون دیگریه و رفتارش و گفتارش طوری بوده که باعث این مساله شده ولی الان دیگه با قطعیت اینو نمیگم.... مدتی که دانشگاه میرفتم با وجودیکه آدم شر و شلوغیم و خیلیم اهل شوخی و خنده اما هیچ وقت نذاشتم هیچ کدوم از پسرا بهم نزدیک بشن منظورم اینه که اصلا خجالتی و کم رو نبودم که نتونم ارتباط بر قرار کنم خب رفتاراشونو با دوستام میدیدم گاهی وقتا به اسم شوخی خیلی غیر محترمانه حرف میزدن واسه خیلیا هم یه مشکلاتی درست میشد... تا یکی دو ترم اول یه کارایی کردن که منو دوستامم بکشونن تو خودشون ما هم یه اکیپ ده نفری بودیم که تقریبا همه جا با هم بودیم و فکر کنم تنها کسی که از موضع خودش کوتاه نیومد من بودم اما خب دیگه بعد مدتی دست از سر من برداشتن البته مزاحم تلفنیم داشتم که میدونستم آشنان!! اما معمولا جواب نمیدادم ولی خب همه دوستام یه جورایی قاطی شده بودن اینکه میگم قاطی شدن نه اینکه بگم همه شون رفتن سمت کارای ناجور و ... اما خب بالاخره یه چیزایی بینشون از بین رفت و خیلی راحت بودن خیلی وقتام خودشون از برخوردای اونا ناراحت میشدن ولی به هر حال روابطی که خیلی صمیمی و خودمونی بشه همین میشه دیگه با اینکه اینهمه خودمو ازشون دور نگه میداشتم اما بازم یه مشکلی واسم پیش آوردن که تا همین پارسال درگیرش بودم... یه مرد زن دار که برادر یکی از همونا بود و دست از سرم بر نمیداشت....(شاید بعدا نوشتم قضیه چی بود) شاید به نظر بعضیا بی ادبانه یا زیاده روی باشه اما حتی سلامم نمیکردم بهشون اصلا اگه میدیدمشون یا سرمو مینداختم پایین یا یه جوری رفتار میکردم انگار ندیدم... ترمای آخر بود که یکیشون به این مساله اشاره کرد و خیلیم شاکی بود... ولی یکی دو ترم آخر که درگیر کارای جشن فارغ التحصیلیمون شدیم ناخواسته زیاد همدیگه رو میدیدیم و هم صحبت میشدیم واسه هماهنگیا و...تو این جور جمع شدنا هم همیشه موضوع های زیادی واسه خنده و شوخی پیش میاد و البته شماره تلفنمم به یکی دو نفری دادم که به نظر آدمای مطمئنی میومدن به لحاظ شخصیتی اما خب کاره دیگه...پخش میشه یه همکلاسی داشتیم که متاهل بود همون سالی که دانشگاه قبول شد عقد کرده بودن من اوایل نمیدونستم اما بعدها فهمیدم و خیالم از بابتش راحت شد آخه رفتارش یه جوری بود!!! تو اردوهاییم که رفتیم خانومشو آورد.دختر خوب و خیلی آرومی بود خودش خیلی آدم شوخیه ودر عین حال خیلیم زود عصبی میشه و از کوره در میره جشن تموم شد...دانشگاه تموم شد....و دیگه ندیدمش اما یه وبلاگ با یکی از دوستام درست کردیم واسه بچه های خودمون که گهگاهی میان سر میزنن و خبرای جدید از همکلاسیامونم توش میذاریم اون اتفاقیم که واسم چند ماه پیش تو خیابون افتادو هم دوستم اونجا نوشت بعد از دو سه هفته الهام گفت آقای...سلام رسونده و خیلی ناراحت شده منم تشکر کردم یه هفته بعدش یه اس ام اس اومد.یه شعر بود.به سیم کارت قبلیم بود و من از چیزی که نوشته بود فهمیدم طرف آشناست اما شماره شو نداشتم پرسیدم و اونم یه کم قضیه رو هیجانی کردو بالاخره خودشو معرفی کرد همون آقا بود.من شماره شو پاک کردم بعد از جشن ساعت 10:30 تا 11 بود که 7-8 تا اس داد و منم خیلی سنگین جواب دادم و تشکر کردم و از بعد اون بود که دیگه ایشون هر چند وقتی واسه بنده اس میدد.اونم چه اس ام اسایی گاهیم تک زنگ میزد!! حتی ساعت 10-11 شب!!! من هیچ وقت دیگه جوابشو ندادم چون فکر میکنم حتی اگه منظوریم نداره و مثلا منو مثل خواهرشم میدونه بازم قطعا همسرش از اینکه بفهمه شوهرش با همکلاسیای مجردش ارتباط داره خوشش نخواهد اومد و الانم دوماهی هست اس نداده ولی امروز ظهر تک زد که همین باعث شد اینا رو بنویسم هر وقت اسمشو رو گوشیم میبینم واقعا ناراحت میشم نمیدونمم واقعا منظورش چیه و چرا با اینکه میبینه جوابی دریافت نمیکنه باز دست بردار نیست؟؟؟ دانشگاه که میرفتم میدونستم که پشت سرم میگن دختره خیلی غُده و فکر کرده کی هست و....شایدم بی ادب واسم مهم نبود اما گاهی بعضیا میگفتن خب زیاد سخت نگیر حالا میبینم کاش همون دو ترم آخرم خودمو قاطی نمیکردم و همونی که تو ذهنشون بودم باقی میموندم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۱۸
سپیدار
توی اتوبوس بودم دو تا خانوم نزدیک بودن یکی 47-8 ساله و اون یکیم به نظر میومد 50 رو رد کرده بود شایدم پیر زمونه بوده.... تازه همدیگه رو دیده بودن اونی که مسن تر بود پرسید خونه تونو عوض کردین اومدین اینجا؟؟؟ اون یکی گفت خیلی وقته عوض کردیم اما اینجا نه اینجا خونه ی پدرمه که چون تنهاست من دیشب پیشش بودم الان دارم برمیگردم خونه خودم بعد اولیه شروع کرد به گفتن از اینکه خدمت کردن به پدر و مادر خیلی ثواب داره و همین دنیا هم بهش میرسی از خودش گفت: خواهر و برادرام هر کدوم یه گوشه ی دنیان یکی امیرکاست یکی انگلیسه یکی کاناداست و ... من تنها بودم ایران با مادر خدا بیامرزم اونم حواس پرتی داشت و دائم گم میشد تو خیابونا... منم خودم زندگی داشتم و از طرفیم نمیتونستم مادرمو تنها بذارم با اون وضع مریضیش خیلی بهم فشار اومد تو اون دوره با اینکه خیلی سعیمو میکردم تنهاش نذارم و بهش کمک کنم ولی با این وجود حالا که فوت شده چند سالیه بازم فکر میکنم شاید بیشتر از اونم میتونستم ولی گذشته از اینا از اون زمان تاحالا خیر و برکتی که تو زندگیم داشته رو کاملا حس میکنم اینکه گره های کارم سریع باز میشه همیشه حس میکنم دعاش پشت سرمه و حسرت میخورم که کاش هنوز زنده بود و هنوزم من ازش مراقبت میکردم بیشتر از قبل مابین حرفاش به منم نگاه میکرد که ببینه گوش میدم یا نه خود منم این قضیه رو کاملا درک کردم اون زمانی که 9 سال پیش مامان بزرگم مریض بود و بابام مث پروانه دورش میچرخید و 4 سال پیش که پدر بزرگمم مریض شد و افتاد و بازم بابام تنهاش نذاشت البته کلا زمانیم که زنده و سالم بودن بابا دائم بهشون میرسید با اینکه پدر بزرگم خیلی بابامو اذیت میکرد و زبون خوبیم نداشت حتی گاهی از دم در راهش نمیداد تو خونه.... ولی بابا بر خلاف خواهر و برادراش نه پشت سرش حرف زد و نه ترکش کرد دائم در خدمت پدرش حاضر بود....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۱۸
سپیدار
حاضری به خاطر کسی که عاشقشی کیلومترها راه و پیاده بری تا برسی به خونش؟؟ اونم تو سرما و بارش برف... و هیچ ناله و شکایتیم نکنی...حتی تو دلت و هر لحظه خوشحال تر از قبل باشی چون داری لحظه به لحظه بهش نزدیک میشی و این چیزی بود که من دیدم به چشم اونم نه یه نفر و دو نفر...گروه گروه نه فقط جوونا ی سرحال ...پیر مردا و پیر زنا از روستاها و شهرستانای اطراف با پای پیاده میومدن حرم امام رضا(ع) تو اون سوز سرما که من چند لحظه از ماشین پیاده شدم اما نتونستم تحمل کنم و سریع برگشتم تو ماشین و دیروز سرتر بود و امروزم سرد تر از دیروز اما هنوز این اومدنا ادامه داره حتی بیشتر شده   ********************************************************* نمیدونم منم عاشقم یا نه...؟؟؟؟ اما هر چی دارم از برکت همون صحن و سراست حتی آبرویی که خودش برام حفظش کرد ایشالا که همیشه قدر شناس باشم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۲۰
سپیدار
کبوتر بی قرار دل فاصله مشهد الرضا تا مسجد النبی و بقیع را با التهاب طی می کند. گاهی بر بام سقاخانه ی طلایی ماوا می گیرد ، گاهی بر گنبد خضرا می نشیند و زمانی بر زمین بقیع اما باز هم آرام نمی شود... شهادت پیامبر اکرم (ص)‌ شهادت امام حسن (ع) تسلیت باد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم برگرفته از سایت درهمییه استادی راجع به رحلت یا شهادت صحبت میکردو با دلایل منطقی توضیح داد که حضرت محمد به شهادت رسیدن همون طور که تمام امامان و پیامبران ما به شهادت رسیدنچون رحلت به معنای مرگ طبیعی هست.عمری که خدا بخشیده زمان کوتاهی نیست ولی ما انسانها در اثر اشتباهاتمون کوتاهش میکنیمحالا چه اینکه مرتکب گناهانی بشیم یا اینکه به خاطر خوردنی های نا مناسبی که مصرف کنیمو از طرفی بیماری هم در اثر اشتباهات خود ما اتفاق می افتندحالا چهارده معصوم که مصون از خطا و اشتباه بودن غیر ممکن بوده دچار این اشتباهات بشن که عمرشونو کوتاه کننو 60 سال هم به خصوص برای اون زمان سن زیادی نبودهو یماری و ناتوانی روزهای پایانی پیامبر(ص) هم ناشی از خوردنی هایی بوده که به ایشون خوراندنمثل زهری که به اکثر امامان ما دادند و مسمومشون کردنو حالا اینکه چرا میگن رحلت و نمیگن شهادت اولا نشونه مظلومیتشون بوده....و بعد اینکه توطئه ای در کار بوده تا عده ای در این بین سوء استفاده کننلعنت الله علی القوم الظالمین.الاولین و الآخرینفقط حیف که نمیشد همه شو براتون بنویسم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۱۹
سپیدار
ادامه پست (پری در جدال) طبق توطئه ای که مامان و بابا قبلا ریخته بودن خلاصه فهمیدیم دشمن نزدیک است! شب قبلشم نشستن با آبجیم حسابی نصیحت کردن که .... اینقده لجم در میاد طرف خودش از یه موقعیتی که میگذره رفتارای خودش یادش میره و میشینه یکی دیگه رو نصیحت میکنه یه جوریم حرف میزنه هر کی ندونه فک میکنه این عجب آدم عاقلیه!!! خلاصه قبول کردیم که دیگه اینا به عناون یه نمونه دست گرمی بیان که بنده هم بالاخره تو موقعیت قرار بگیرم و ببینم چی به چیه از صبحش که یه سره راه رفتم و ادا و اطوار درآوردم و اینا هی خندیدن اینم جزئی از استراتژی من بود واسه اینکه بعدا حرف و حدیث پشت سرم نباشه و ...یه سری مسائل دیگه حسابیم دست به کمر شدم و خونه رو برق انداختم و یه دستیم به دکوراسین منزل کشیدم و دیگه حسابی به مامی محترم حال دادم اصلا استرس و این چیزا نداشتم چون کلا به نظرم یه مهمونی بیخود بود و ...همون دست گرمی که گفتم دیگه از اینجا به بعد و بیشتر اونایی توجه کنن که تو پست خواستگاری1 میگفتن اینجوریا نیست!!!!! تو مکالمه تلفنی مهمونای محترم ما فهمیدیم یه خانواده ۶نفرین.رشته آقا پسر صنایع گازه و ترم اخره و چند سالیم مشغول به کار تو شرکت گاز وقتی اومدن دیدیم بله مامانشون گوشاش و چشماش ضعیفه!! ۶تا بچه داشتن نه که کلا ۶ نفر باشن رشتشم یه چیز دیگه بود که الان یادم رفته ولی ربطی به گاز نداشت کارشم تو تاسیسات یه شرکتی بود نه شرکت گاز اول که طبق همون چیزی که گفتم ۴۰ دقیقه تاخیر داشتن بعدم که اومدن اول مامان و دو تا خواهراش اومدن تو نشستن و یه عذر خواهیم نکردن. یعنی اصلا به روی خودشونم نیاوردن ولی مامی من زد تو روشون گفت خیلی دیر کردین!!! خانومه گفت خب خیلی راه ها دوره(یکی نیس بگه خب زودتر راه بیافتین وقتی راه دوره) بعد بنده احضار شدم و رفتم یه سلامی عرض کردم اونام 3نفری هر کدوم با یه جفت چشم زل زدن به من و بعد از اینکه خواهرم براشون چایی آورد زنگ زدن به دسته گلشون گفتن تشریف فرما بشین داخل ایشونم تشریف آوردن و نشستن رو به روی ما (من که اصن نیگاش نمیکردم همون اول که رسید دیدمش بسش بود دیگه)... بعد مامانش سر حرفو باز کرد خیر سرش به این شکل: ما یه جایی بودیم حرف دختر پسرا شد و ما گفتیم این پسر ما که زن نمیگیره و اون آقا که اونجا بود زنگ زد به یه نفر دیگه و از اون شماره شما رو گرفت و ما هم گفتیم بیایم حالا ببینیم چی میشه دیگه!!!! بعدم یه فکرای اشتباه دیگه ای راجع به ما کرده بودن که اونجا اصلاح شد و خیلیم ضایع بود که حتی درست و حسابی نپرسیده بودن.... خواهراشم یه دو تا سوال مسخره از من پرسیدن راجع به درس و منم که صدام خفن گرفته بود هرچی میگفتم بابام کنارم بود واسه اونا ترجمه میکرد یک یه ربعیم 4تایی به ما زل زدن و مامانه هم همون سوالای دختراشو باز پرسید از من وبعدم دیگه خسته شد گفت خب بریم دیگه دیر شد باید بریم جایی... مامی تعارف زد میوه هاتونو میل نکردین فرمودن الان دیر شده ایشالا دفعه بعد که اومدیم میوه هامونم میخوریم بی نهایت جلسه احمقانه ای بود  وقتی رفتن ما تو فکر این بودیم اگه تماس گرفتن شماره کیو بهشون بدیم که هم نزدیک منطقه خودشونه و هم از نظر فرهنگی بیشتر بهشون میخوره... حالا اینجا نه من قصدم از اول جواب دادن به اونا بود(به دلیل بعضی چیزایی که قبل اومدن فهمیدم و میدونستم مورد نظر من نیستن) و اونا هم از حرفی که مامانش زد معلوم بود همینجوری اومدن تا ببینن چی میشه... حالا چرا باید این وسط وقت همه الکی گرفته بشه خدا میدونه !!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۲
سپیدار
دیروز مشهد چه خبر بود؟؟؟ ۳تا زلزله!!! اولیش ساعت ۴ بود.من خواب بودم.ولی یهو چنان تکونی خورد و صدای خفنی اومد که مث فنر از رو تختم پریدم بیرون خیلی ترسناک بود.... خیلیم طولانی.... تازه اصلش مال نیشابور بود که ۵/۵ ریشتر بود و رسیده بود به اینجا بعدشم تا شب دوبار دیگه پس لرزه داشت دو سه هفته پیشم یه زلزله اومد .من تو آموزشگاه بودم داشتیم با زینت میگفتیم و میخندیدیم زینت گفت زلزله بود؟؟؟گفتم نه بابا ماشین سنگین رد شد و بعدش با هر کی حرف زدیم همه همین فکرو کرده بودن.... ما آدما چقدر از مرگ میترسیم و با این وجود بازم دست از سرکشی بر نمیداریم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن :وقت نشد اون پست زیبا رو بزارم.ایشالا فردا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۰ ، ۰۷:۲۳
سپیدار
میبینم که چقدر این بحث اجتماعی جذاب بوده فک کنم باید اسم وبلاگمو عوض کنم بذارم " خودِ دمِ بخت" از بس این آخریا از این چیزا نوشتم میخواستم تا شب آپ کنم و ادامه داستان دیروزو بنویسم ولی وقت نشد نه که سرم شلوغه.... راستیتش بنده که به لطف خدا خیلی خیلی حالم خوب شده و احتمال میدم تا آخر هفته ی دیگه بهبودی کامل حاصل بشه ولی تو این مدت همه مریض شدن نوبتی اما نه مث من خفن الانم نوبت مامان جان و آبجی محترمه اس مامان جانم که از بس تو این دو سه هفته مخصوصا دو هفته اول که خیلی داغون بودم جوش زد و از من پرستاری کرد همون روزا مریض شد ولی صداشو در نیاورد تا من خوب شم قربونش برم الان خودشم مریضه اینه که وظیفه بنده ایجاب میکنه ازش پرستاری کنم دوشنبه صبح وقت دکتر داشتم مامی خورشت و گذاشت و منم گفتم دست به غذا نزنه تا خودم بیام درست کنم و ساعت ۱۱ رسیدم و ... مامی جانم درازیده بود غذا بسیار خوشمزه شد سه شنبه یه سوپی گذاشتم که انگشتاشونم میخواستن بخورن دیروزم باز صبح وقت دکتر داشتم مث خانوما قبل رفتن قورمه سبزی بار گذاشتم و کارا رو کردم و ۱۱ هم رسیدم خونه و برنج و .... مامی بهتر شده و سرپا شده البته دیروز آبجی محترم هم که ادعا میکنه از ما گرفته تشریف آوردن اینجا و استراحت نمودن خلاصه امروزم باید برم آموزشگاه و قراره برگشتم ماکارانی درس کنم دیگه خلاصه کلی خانوم شدم واسه خودم.دیگه وقتشه انگار البته ناگفته نماند غذاهارو مرحله به مرحله مامی کمک میکرد که الان اینو بزن بعد اینو.... اگه به خودم بود همه مراحلش که گیم اُوِر شده بودم همون مرحله اول اینم گفتم که دیگه اینهمه از هنرام تعریف کردم چشم نخورم شمام تشریف بیارین ناهار در خدمت باشیم ایشالا یا تا شب یا فردا صبح بقیه اون داشتان جذاب و براتون میذارم روز خوبی داشته باشین دوستان   -___________________________________________________- پی نوشت: بعد از اون همه مرارت برای فرمت و پارتیشن بندی سیستم آبجی محترم اومدن یه فلش حاوی ویروس زدن به سیستم و نتیجش اینکه باز من باید ویندوز عوض کنم!!!! شانس که نداریم یا خودمون ویروسی میشیم یا سیتممون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۰ ، ۰۲:۲۱
سپیدار
تصمیم گرفتم اونیو که ننوشتم و بنویسم هم جهت انبساط خاطر دوستان و هم شاید کمی تجربه و مهمترشم اینکه کلا میخواستم یه جا واسه خودم ثبت کنم مساله مورد نظر اینه که بنده در این چند ساله ی اخیر همیشه دلایل محکمی داشتم واسه اینکه نذارم پای خواستگار جماعت الکی به خونه مون باز بشه! تا پارسال که خواهر بزرگم هنوز مجرد بود و من بعنوان یک حامی حقوق بشر دیدم اگه زودتر از اون بندو به آب بدم روحیش تخریب میشه بعدم که آبجیمون به سلامتی پارسال رضایت دادن به یکی جواب بدن بالاخره(آبانماه) مامانمون با پیروزی گفت دیگه وقتت تموم شد!!! ولی چون همزمان داداشمم عقد کرد و سرمون شلوغ شد باز زدم زیرش و گفتم آسیاب به نوبت!! طی این مدت مخصوصا تو این چند وقتی که خواهرم عقد کرده بودن مامی با افسوس فراوان خواستگارا رو تلفنی رد میکرد و بعد از هر تلفنیم کمی تا قسمتی آسمونش با ما ابری میشد از مهرماه که دیگه آبجی جان تشریف بردن خونه ی خودشون ...باز مامی منو تهدید میکرد اینجا یه ترفند دیگه ای پیش گرفتم و زدم به در مظلوم نمایی که چه خبره میخواین زود دورتونو خلوت کنین...تازه دوتا عروسی پشت سر گذاشتیم و ...من میخوام استراحت کنم یکمیو.... (انگار من دختر عروس کردم) این برنامه هم تا دو سه ماه پیش با موفقیت پیش رفت ولی بعدا بابا که همیشه طرف من بود در خفا با مامی به بحث و مذاکره نشستن و به این نتیجه رسیدن که من زیادی احساس راحتی و امنیت میکنم تو این خونه!!! مامان جان با خرسندی اعلام داشتن که هر کی بعد از این زنگ بزنه اگه شرایطش خوب بود میاد حتما!!! تهدید مامان خانوم همانا و تقلیل شدید تلفنها هم همانا و البته من که تو دلم عروسی بود .... از اون روز به بعد دو -سه نفری که زنگ زدن و مامان خودش شرایطشونو مناسب ندید و همونجا ختم شد دوتا دیگه هم زنگ زدن و مثلا پیگیری کردن ولی واسه قرارای آخر که کی بیان دیگه تماس نگرفتن و .... تا اینجا خطر گذشت بعدم که محرم و صفر رسید و دوستان میدونن که تو این دو ماه بازار اینجور کارا کساده ولی بالاخره یه هفته پیش یه نفر زنگ زد و مامان جان ظاهرا از بنده نظر خواهی کردن ولی بعد من فهمیدم قرارا گذاشته شده ادامه دارد.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۰ ، ۱۵:۱۵
سپیدار
آخه من چرا خوب نمیشم؟؟؟؟؟؟؟ 3 هفته اس مریضم همش... همه چیش کنار....از این سردردا کلافه شدم...هیچ کاری نمیتونم بکنم اصلا سابقه نداشته من این همه مدت مریضیم طول بکشه این معلوم نیس ویروسه یا ضد نفره که افتاده به جون من؟؟؟؟؟ خدایا شکرت لابد تو اینم حکمتیه دیگه میخواستم یه چیزای دیگه بنویسم حالا که اینجوری شد نمینویسم اصن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۰ ، ۱۱:۵۶
سپیدار