خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
خدایا! جای چیو با چیا دارم عوض میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۵۶
سپیدار
فردا روز آخره ...مثل برق و باد گذشت هم به اونایی که روزه هاشونو گرفتن و سعی کردن بهتر باشن گذشت هم اونایی که این ماه با ماه های دیگه براشون هیچ فرقی نداشت هیچ تازه سخت ترم بود.... چقدر خوشحال بودن از اینکه تو خیابون راه برن و سیگار بکشن تو ماشیناشون بطری آبو نوشابه سر بکشن و بعدم به اطراف نگاه کنن ببینن که میخواد چیزی بگه؟؟؟!!! دوس ندارم چیزایی که دیدم و یادآوری کنم.................. خدا جای حق نشسته و هم چیزو میبینه و میدونه هم پاداش میده و هم عذاب منم که اصن نفهمیدم چه جوری گذشت.......................هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ... فردا قراره با مامی بریم واسه افطار حرم برگشتنا هم 10 یا 10:30 که بابا کارش تموم میشه مارو برمیگردونه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۲۴
سپیدار
گیر کردم بین روزا و دقیقه ها و کارای تکراری که میان و میرن حتی نمیدونم چی باید بخوام از خدا؟؟؟؟؟!!!!!!!!! این چند وقته خیلی خواستم......ولی ناشکری نباشه هنوز رو هوام نمیدونم نمیدونم نمیدونم.................................... ذهنم مسموم شده تو فکر بودم بعد ماه رمضون یه برنامه ای بریزم که حوصلم سر نره, برنامه خود به خود جور شد!! باز باید از این خانوم دکتره وقت بگیرم برم پیشش معلوم نیس چقد الاف بشم نمیدونم چرا درمانای قبلیش جواب نداد لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فک کنم واسه همینم اینقد دپرس میشم!!!! هرچند آخرای داروهاشو ریختم سطل آشغال از بس زهرمار بود و خفن گرمی بود!! کلا هر موقع پیش دکترای معمولیم که میرم بهم قرص و دارو میدن حال میکنم آخرشو بریزم دور شده یه دونه قرص مونده باشه تهش نمیخورم دیگه خدایا من چم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۲۷
سپیدار
دو سه سال پیش ماه رمضون یه مقداریش تو مهر بود و همون موقع ها من دانشگاه میرفتم مشهدم همیشه اوایل مهر هوا گرم میشه یادمه یه روز خیلی شدید و بی سابقه تشنه بودم تا ظهر دانشکده کلاس داشتم وقتی رسیدم خونه واقعا حس کردم میخوام از تشنگی جون بدم هیچ وقت چنین عطشی رو حس نکرده بودم با اون تشنگی خوابیدم در واقع سعی کردم بخوابم اما هی چشام باز میشد و میدیدم هنوز تا اذان خیلی مونده تو دلم میگفتم خدایا یه کاری کن این تشنگی از بین بره بالاخره خوابم برد تو خواب (جزئیات یادم نیست)رفتم سراغ یه شیر آب و شروع کردم به خوردن آب سرد و گوارایی بود و داشتم با دست میخوردم گوشه ی دهنم خیس شده بود دستمو کشیدم روی لبم که از خواب بیدار شدم کامم کاملا سرد بود و مزه آب هنوز تو دهنم بود حتی اون قسمت صورتم که آب ریخته بودم سردی آبو داشت!!! اصلا احساس تشنگی نمیکردم!!! انگار همه ی اون آب و تو بیداری سر کشیده بودم!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۴۸
سپیدار
عسل و خونوادش کلا اهل نماز و روزه و این برنامه ها از اول نبودن و نیستن اما یه وقتایی یه کارایی میکنن!!!! به خرافات بیشتر اعتقاد دارن تا نمازی که تماما واقعیته مثلا یه کاری چند ساله مد شده بعد از محرم صفر انجام میدن که دیگه بالاخره سال پیش کلی تو تی وی راجع بهش صحبت شد و گفتن بابا!!!ملت این کار من درآوردیه نکنین این کارو!!!! میرن در 10 تا(فک کنم)مسجد و میزنن و توشون شمع روشن میکنن و میگن امام حسین ما برات عزا نگهداشتیم دوماه تو هم حاجت ما رو بده!! حالا اگه کسی واقعا عزا نگه داشته باشه باز میشه یه جوری توجیهش کرد ولی.... همین خونواده که گفتمم این کارو میکنن هرسال.و جالبه که تمام اون دوماه جشن تولدا و مهمونیای آنچنانی با دوستاشونو مسافرتای... همه سرجاشه کلا براشون فرقی نمیکنه عید باشه یا عزا.... چند روز پیش که رفتم باغشون و شب و با عسل گذروندم فهمیدم همچین بگی نگی یه ذره تغییذات کرده البته تو ظاهرش صلا معلوم نیست و رفتار و ...همه همونه ولی دیدم نماز میخونه! اما روزه نمیگیره تا صبح بیدار میمونه هر شب تا نماز صبح خواب نمونه وضو میگیره اما با دست و پای همیشه لاک زده! خلاصه هنوز همونه اما شبای قدرم احیا میگیره چند ماهی هست اینجوری شده.....حالا دقیقا دلیلش چی بوده نمیدونم اما بازم جای شکر داره و البته یه اتفاقاتیم داره تو زندگیش میافته که ظاهرا خیره و من آرزو میکنم آخرشم ختم به خیر بشه شاید به خاطر همین که مدتیه نماز میخونه من که از ته دلش خبر ندارم اما دیدم نمازشو تند تند و سر به هوا نمیخوند دیشب به این فکر میکردم که عسل با همین نماز خوندنش که مدت زیادیم نیست شروع کرده امید داره به خدا که کمکش کنه و این خیلی خوبه همینم ازش یاد بگیرم کلی هنر کردم آنی هم یه دختر دیگه است که کلا خیلی خیلی راحته و تو هیچ قید و بندی نیست(نه به اندازه ی عسل) و مشکلاتشم کمتر از عسل بوده و هست و من فکر میکنم دلیلشم اینه که آنی از اول همیشه نمازاشو میخوند و روزه هاشم میگرفت نه از روی زور و اجبار ...کاملا خود خواسته(خواهراش اینجوری نیستن) اینو به این خاطر با یقین میگم که ما حدیث داریم که "هرخلافیم که مرتکب میشید باز هم نماز و ترک نکنید چون نجات بخشه" (متاسفانه دقیقشو یادم نبود که بنویسم) خود من اینو کاملا تجربه کردم!!!! اما همیشه همه فرصت تجربه کردن بعضی چیزا رو ندارن.فرصت جبران رو هم ندارن! وگاهی وقتام کلا نمیفهمن چیو از دست دادن؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۲۰
سپیدار
چند ماه پیش که اینجا یه زلزله خفیف اومد.فقط خونه ها تکون خورد و همه ترسیدیم یه نفرم از ترس همین نزدیکا سکته کرد و مرد خدا میدونه دیروز که آذربایجان شرقی به اون وضع بوده چی به مردم گذشته روستاهایی که زیر و رو شدن و دیگه چیزی ازشون نمونده بچه های یتیم و پدر مادرایی که فرزند از دست دادن............. وحشتناکه هیچ کی نمیتونه درک کنه جز اونایی که اونجان خدا خودش کمکشون کنه...... **هنوز از عمم تو تبریز خبر نگرفتیم.میگن اونجا هم دیوارای بعضی خونه ها ترک برداشته ینی بابا اینقدر سرش شلوغه که وقت نداره حال خواهرشو همشهریاشو بپرسه............... *** واسه شون اناانزلنا بخونیم واسه ماهایی که دوریم و کاری ازمون ساخته نیست ____________________________________ ***************** میدونستی کسی که غیبت میکنه تا 40روز نماز و روزش قبول نیست؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۳۱
سپیدار
در زمان امام رضا(ع) روزی مردی شیطان رو میبینه که در شبهای قدر داره گریه میکنه و خدا رو به حضرت علی (ع) قسم میده که از گناهانش بگذره و بیامرزتش!!! مرد که خیلی متعجب میشه از این حرت شیطان ازش میپرسه تو چرا اینکارو میکنی؟؟ شیطان میگه من شش هزار سال از فرشتگان مقرب درگاه الهی بودم و از حضرت علی چیزهایی میدونم و شناختی دارم که شما آدمها نمیدونید!!اینه که امید دارم.... یه شب دیگه مونده هنوز! کسی که حتی ذکر اسمش جزء عبادات محسوب میشه و حتی شیطان امید داره که شفاعتش کنه قطعا میتونه سرنوشت ما رو هم به بهترین شکل تغییر بده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۳۲
سپیدار
حتما شنیدین که شبهای قدر میگن مقدرات یک سال هر کسی رقم میخوره تا حالا شده وقتی به این نقطه ی زمان میرسی برگردی پشت سرت و ببینین سالی که گذشت تو تقدیرت چی نوشته بود؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۵۴
سپیدار
چند روز پیش پای کامپیوتر بودم بابا گفت بود و نبود تو تو این خونه هیچ فرقی نمیکنه دائم پای اون کامپیوتری!!! مثل یه تیکه سنگ....(قبلا هم گفته بود) منو باش مامانتو به هوای تو تنها میزارم میرم سر کار!!!! ..................... مامانم پیشش بود اما هیچ دفاعی از من نکرد تگفت که همیشه اینجوری نیست(آخه بابا زیاد خونه نیست وقتی دو بار یه چیزی ببینه بقیه رو با یقین حدس میزنه) نگفت منم از خیلی کارام میزنم تا تنها نباشه نگفت پیش دوستام نمیرم تا پیشش بمونم نگفت دوره ای رو که دوست داشتم و نرفتم تا پیشش بمونم نگفت من که از این فیلمای بیخود تی وی بدم میاد اما پا به پاش میشینم میبینم خیلی وقتا تا کنارش باشم ....... خیلی چیزا رو نگفت و اینجوری تایید کرد که حق با باباست من چیکار کردم؟؟؟ اونجا جواب ندادم و با خودم یه کم غر غر کردم (البته یه چیز کوچیک گفتم ولی ادامه ندادم) در عوض پریشب که مهمونی داشتیم بعد از مهمونی با دختر عمم رفتم باغشون و روز بعد ساعت5 برگشتم مامان با تردید گفت میخوای بری واقعا؟؟؟؟ ینی دوس داری بری؟؟؟ گفتم آره! بابا وقتی دید من حاضر شدم بسیااااااااار متعجب پرسید:کجا؟؟؟؟؟؟ تو ماشین به عسل و...گفتم بابام شوکه شده حسابی...و بعد خنده.... کلا اون شب خیلی خوب بود دوسالی بود که عسل و ندیده بودم و خیلی دلم براش تنگ شده بود پری رو هم یه سال وقتی رفتم تو حیاط...عسل دوید و پریدیم تو بغل هم و کلی جیغ و ویغ کردیم از ذوق!! با پری هم تمام شب به گفتن و خندیدن ما سه تا+آبجیم گذشت حیف مریم نتونست بیاد والا جمعمون تکمیل بود دیگه یه ریز جفنگ گفتیم و خندیدیم... شبم تو باغ تا اذان صبح با عسل بیدار بودیم...از بس خندیدیم دل درد شدم بعد نماز خیر سرمون خوابیدیم....اون که قشنگ خوابش برد تا 12 ظهر من بیچاره که جام عوض بشه از این اتاق به اون اتاق خوابم بهم میریزه اونجا دیگه کلا نتونستم بخوابم!!! شاید کلا یکی دو ساعت خوابم برد به قول سمیرا باید کلا اتاق خوابمو با خودم همه جا ببرم! ساعت10 دیگه بلند شدم و یه کم راه رفتم تو باغو (آفتاب بود برگشتم تو) فیلم گذاشتم که دیگه کم کم عسل پاشد..... مامان صبح یه بار زنگ زد.... گفت خوب رفتی دیگه عین خیالت نیست ..... یه بار دیگه هم ظهر زنگ زد پرسید کی میای؟؟؟ فهمیدم تنهاست بابا جان رفتن دنبال کار خودشونو بقیه هم سر زندگیشون میخواستم اون شبم بمونم ولی دیدم تنهاست دلم سوخت (مخصوصا که دوبارم زنگ زد) این بود که عصری برگشتم خونه.... جلوی تی وی رو کاناپه دراز کشیده بود رفتم بغلش کردم گفت برو من باهات قهرم! موندم همونجا و یه کمی شوخی کردمو بعد که وسایلمو گذاشتم تو اتاق و کمی بگو بخند و حرف زدم گفتم شماها که میگین بود و نبود من تو این خونه مث یه تیکه سنگه!!!!! *نکته اخلاقی: 1- بابا مامانم باید بدونن من حتی پای کارای خودمم که باشم باز بودنم تو خونه ترجیح داره به نبودنم 2- مامی هم باید یه وقتایی از من دفاع کنه (کاری که هیچ وقت نمیکنه و بعد از اینم چشمم آب نمیخوره) چون میدونه بابا از کارش نمیزنه که پیشش بمونه تا تنها نباشه!! 3- به خاطر خودمم که شده گاهی وقتا باید یه کار خارج از عادت خودم و دیگران(مخصوصا دیگران!) بکنم تا هم به خودم و هم دیگران ثابت بشه خیلیم بیخودی نیستم حداقلش اینه که بیشتر واسه خودم ارزش قائل میشم و میشن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۴۰
سپیدار
این پست فعلا ثابت است...پستهای جدید زیر این پست قرار میگره همین اول بگم که این شخصی که اسم و شمارش اینجاست دوست صمیمی بنده تو دوران دانشگاه بوده و الانم هست  کارشناسی ارشد فلسفه میخونه کلا آدم خیریه و تو اینجور برنامه ها همیشه هست اینارو محض این گفتم که بدونین آدم مطمئنیه و این تبلیغات یا خدایی نکرده کلاه برداری نیست بقیش با خودتون ************************ یا علی (ع) گفتیم و عشق اغاز شد ....... چندسالی است که یا علی(ع) گفته ایم.... تا به رسم مولا... کیسه عشق به دوش کشیم.... امسال نیز به مدد مولا سبد غذایی راجهت یاری رساندن به نیازمندان تهیه میکنیم . شایدکه ... دوستانی که تمایل به کمک دارندبا ذکر یا علی (ع) می توانند با این شماره تماس بگیرند یا به شماره کارت زیر مبلغ خود را واریز کنند. شماره تماس 09353118282 شماره کارت بانک ملی6037991455076608 الهام صباحی . اجرتان با مولا علی (ع) یاعلی(ع)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۰۱
سپیدار
این روزا حال و حوصله ی هیچ کاریو ندارم دائم پشت کامپیوترم اغلب اینترنت و بقیشم بازی واقعا کمرم درد میکنه....تازه من عادت دارم صاف میشینم چیزی واسم جذاب نیست خواب درست حسابیم ندارم دلم آدم میخواد آدمایی که باهاشون حرف بزنم بخندم از ته دل.....(شاید واسه همین اون روز گفتم خونه ی خاله بیشتر بمونیم) یه جایی عضوم که میان چرت و پرت مینویسن...منم مینویسم..جواب میدن..جواب میدم...میخندم.....ولی اینا واقعی نیست اگه بود من امروز درد نداشتم این روزا دارم به خواسته ای فکر میکنم که میخواستم واسه همیشه فراموشش کنم میخواستم دیگه نخوامش اما این خوابهای هر شب و روزم بهم میگن باید بخوامش.... نمیدونم برام مهمه یا نه.....نیست....اما باید بخوامش.....بی تفاوتم از شنیدن حرفای تکراری خسته شدم....ولی گوینده رها نمیکنه.....منم مدتهاست نمیشنوم دلم آدم میخواد...آدمای واقعی...حرفای واقعی...محبت واقعی...خنده های واقعی.....خواب واقعی..... ***************************** آخرین بار که این ابر بارید، اولین باری بود که چتر نداشتم خیسِ خیس شدم اونقدر خیس که بعدش چاییدم و تب کردم هنوزم لباسام بوی نم بارون میدن ********** وقتی اینهمه پای این کامپیوتر لعنتیم از خودم بدم میاد مامان تنهاست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۰
سپیدار
آهنگ "عروس مهتاب" آصف و دوس دارم ینی داشتم!! الانم دارمااا ولی نمیدونم چرا وقتی میشنومش غصم میگیره اولین بار تو عروسی مریم شنیدمش فکر میکنم 7سالی عاشق و شیفته ی هم بودن اما خانواده ها راضی نمیشدن دلایلشونم کاملا منطقی بود(با هم فامیل بودن) مریم دو سال بزرگتر بود و اونم کار درست و حسابی نداشت و برادرشم که خوب میشناختش میگفت بداخلاقه.... خلاصه من که نمیدونم چی شد که این شد و قضاوتیم ندارم اما با روحیات مریم و شرایط زندگی خونه ی پدریش ....خواستگارای بهتریم داشت که خیلی اصرار داشت یکیشون بعد 7سال عقد کردن و یک سال بعدم عروسیشونو گرفتن و این آهنگ منو یاد روز عروسیش میندازه "مخصوص عروس و داماد بود" اون زمان نمیشد به مریم بگی بالای چشم فلانی  ابرویه حالا دیگه اسمشو اکثر وقتا با فحش میاره "هردوشون مقصرن" ولی هنوزم نمیدونم چرا دلم میخواد با این آهنگ گریه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۴
سپیدار
امشب خونه ی خاله بودیم(خاله ی بزرگ=نامبر وان) خونه شونو عوض کردن قبل از این مستاجر بودن الان دیگه اینجا مال خودشونه اما بر عکس خونه های قبلی کوچیکه خلاصش اینکه زوجهای جوان که مستقل شدن هیچ کدوم دعوت نبودن(به دلیل کمبود جا) برعکس مهمونیای قبلی خیلی خلوت بود اما خیلیم خوش گذشت نکته ی خیلی مهم این بود که تلویزیون کلا خاموش بود!(خیلی با این حال کردم) ساعت 9 همه رفتن ما هم داشتیم میرفتیم ولی من نذاشتم چون میدونستم بابا میخواد بره و منو مامی مث مداد باید تا ساعت 1 بشینیم  خلاصه در حالی که بابا دم در بود و مشغول صحبت با پسر خاله ها من به پشتیبانی دختر خاله (چون چند بار صداش زدم جواب نداد) گفتم یه کم دیگه بشینیم !!!! یه کم شد 1 ساعت...کلیم خندیدیم...اینقدر که گلوم درد گرفت(نه که حساسم!) یه نفرم شاکی شد از بزرگترها!!! چون منو دختر خالم داشتیم از راه دور با پسر خالم بحث میکردیم بابا و شوهر خالمم داشتن مثلا حرف میزدن ولی از بس ما خندیدیمو ... صداشون بهم نمیرسید!! یاد اون روزایی که با دختر عمه هام دور هم جمع بودیم افتادم به همین افتضاحی میخندیدیم و سر صدا میکردیم..... خدایا شکرت
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۳
سپیدار
چند سالی بود افطاریمونو تو رستوران نزدیک خونه میگرفتیم و همه رو یه جا دعوت میکردیم.بعدم تا آخر ماه رمضون حالشو میبردیم تنها مشکلاتی که پیش اومد تو این مدت: 1- شوهر عمه کوچیکم دیگه به افطاری ما نیومد(خانوادشم نیومدن دیگه طبیعتا) چرا؟چون فرمودن افطاری تو رستوران خوب نیست و ما دوست داریم تو خونه باشه تا دور هم باشیم و ..... و این آقا سالهای ساله که هیچ مهمونی تو خونش نداده!!!!فقط دوس داره برن خونش ببیننش یکی دوساعتی و برن(کلا آدم نرمالی نیست) 2-خاله بزرگ هم افاضه کلام نمودن که رستوران خوب نیست تو خونه بهتره و دور همیم و بعدش یه کم میشینیم و....... ایشونم کلا سالی یه بار همین ماه رمضونه که دعوت میکنن (چند سالیه که دعوت میکنن) حالا وقتی مهمونی تو خونه بود: کلا دخترای فامیل مامانم فقط یه دختر داییم بود که گاهی کمک میکرد بقیه حتی بلند نمیشدن یه ظرف جا به جا کنن هنوز سفره جمع نشده دستور میدادن چایی بیار!!! و دور هم میشستن پای سریالای مسخره تلویزیون و زل میزدن بهش و تموم که میشد همه سریع میرفتن تا به فیلم بعدی برسن البته بنده طی عملیاتی این رسمو که همه ی دخترای فامبل میشستن و دست به سیاه و سفید نمیزدن تو هیچ خونه ای رو شکستم و شوخی شوخی از خونه ی داییم هم خودم بلند شدم و هم بقیه رو بلند کردم که کمک کنن و از اون به بعد بود که روابط بچه ها تو خانواده مامانم روز به روز بهتر شد و الانم دیگه همه تو مهمونیا بلند میشن کمک میکنن(هنوز نوبت ما نشده چون تا پارسال رستوران بود) خلاصه که امسال چون یه هفته قبل ماه رمضون داداش محترم خونه دار شدن و بسیار بسیار خرجهای فراوان روی دست پدر بنده گذاشتن امسال از رستوران خبری نیست اصلا حسش نیست خداییش!! خانواده بابام اینا پایه ان تو کمک.قبلنا فقط دختر عمه هام بودن چقدر میخندیدیم با این عسل.تمام مدت با هم کل کل داشتیم و هر و کرمون بلند بود تو آشپزخونه حیف که دیگه نیست....نیستن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۲۷
سپیدار
دیروز با یه دوستی حرف میزدم.پرسید چرا ادامه تحصیل نمیدی؟؟(ارشد) گفتم ضرورتی نمیبینم.تا لیسانس مث دیپلم لازم بود به نظرم اما از اینجا به بعد خیلی تخصصیه و به درد کسی میخوره که میخواد کار کنه اما من از کار بیرون اصن خوشم نمیاد... پرسید کاری که الان میکنی (سرگرمی تو خونم) برات مفیده؟؟ به دردت میخوره؟؟ گفت حیفه از فرصتی که داری استفاده نکنی و درس نخونی............. امروزم مونا زنگ زد (شانس آورد چون داشتم از گردونه ی دوستام خارجش میکردم.کلا خیلی نامردم) گفت سر کارم تو شرکت....حسابدار (رشته ی دانشگاهش) پرسید تو چیکار میکنی؟ درس؟ نه کار؟ نه پس کلا یه موجود بی مصرفی (البته با شوخی) منم به دل نگرفتم اصولا حرف زدنمون همینجوریاس اما بعدش از حرفای دیروز و حرفای امروز مونا خیلی تو فکر رفتم منم واسه خودم آرزوهایی داشتم اما انگار هیچ کدوم قسمت نبود!!!!!!! چون تلاشمم کردم (تا جایی که امکان داشت) میخواستم تربیت بدنی بخونم اما انگار موقع انتخاب واحد کور شدم و کد رشته شو تو تکمیل ظرفیتا ندیدم بیشتر از اون وقتی دلم سوخت که نادیا(یه دختر خیلی تپل که اصن اهل ورزشم نبود) ترم اول رفت آزمون عملیشو داد و قبول شد!!!!! بعدش گفتم بیخیال بدون مدرک دانشگاه میرم دنبال علاقم(شنا)مدرکمو میگیرم و بعدم مشغول کاری میشم که خیلی دوس دارم (نجات غریق یا مربی) خیلی واسه این یکی تلاش کردم و زحمت کشیدم الان که یادم میاد راستی راستی میخوام گریه کنم ولی همش بد شانسی بدشانسی بد شانسی....اصن به هر دری زدم نشد که بشه به خصوص این آخری با اون اتفاق خفن.... بازم تصمیم گرفتم ادامه بدم اما یه مشکلاتی بود و هنوزم هست که ترجیح دادم به جای درگیری دائم تو خونه از این خواستمم دست بکشم(چون دیگه چاره ای برام نموند) خواستم واسه ارشد تغییر رشته بدم و برم تربیت بدنی اقدامم کردم دنبال منابعش رفتم پرس و جو کردم و ....اما بازم مشکلاتی بود از جمله اینکه ریاضی و فیزیولوژی و فیزیک و زیست شناسی داشت درسایی که من فقط سال اول دبیرستان خوندم حالا حساب کنید اگه بخوام برم این رشته باید واسه تک تکشون معلمی میگرفتم که از اول هم رو بهم یاد بده+درسایی که تو دوره کارشناسی نگذروندم و همه شو باید میخوندم آخر سر رفتم (بردنم) سراغ چیزی که بدم نمیاد ازش (البته اوایل زیاد دوس نداشتم) اما هیچ موقع فکر نمیکردم من با اون همه رویای ادامه تحصیل و شنا و ورزش و این روحیاتم بشینم پای این کار (خیاطی) هرچند الان خیلی دوسش دارم و خیلی خیلی خوشحالم که یاد گرفتم(مدیون مامانمم) برای آدمی با سخت سلیقگی من که چند دور میزد بازار و تا یه چیزی پیدا کنه که خوشش بیاد بهترین کار همینه البته باهاش کار نمیکنم فقط واسه خودم و مامی و آبجیم چون فکر نمیکنم پول اونقدر ارزش داشته باشه که بخوام به خاطرش سلامتی خودمو به خطر بندازم (البته یکی دو تا دوتسم دارم که گاهی خیلی پیله میشن) نهایتا اینکه این تصمیم ادامه تحصیل ندادن و کار نکردن و انتخاب این هنر به این راحتی نبوده برام شرایط خیلی پیچیده تر از اونی بوده و هست که ظاهرا دیده میشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۵۴
سپیدار
هفته ی پیش حرم بودم یه خانومی کنارم نشست.نماز خوند و ... بعدم یه برگه رو به من نشون داد و گفت: این یه نذره که توش یه سری ذکر هست که باید بگین.خیلی موثقه بعدشم که تموم شد باید با 14تا تسبیح به 14 نفر دیگه بدینش خیلی حاجت میده و.... منم قبلا یکی مشابه همینو یه جا دیده بودم که یه نفر پخش میکرد اتفاقا مامانم همون روزا زنگ زد به یه نفر که میشناخت تو این زمینه ها و بهش گفت جریانو.اون خانومم گفت تمام اذکارش درسته اما آخرش که باید 14تا تسبیح بگیری و بین 14 نفر با دعا تقسیم کنیش من درآوردیه اصلش در اینه که در واقع تا وقتی انجامش میدی کسی متوجه نشه میخواستم به خانومه بگم اما منبعش یادم نبود و فقط گفتم من نمیتونم بعدش تقسیمش کنم! اونم دیگه بهم نداد و پاشد رفت از حرم که اومدم رفتم سراغ پاساژی که توش کار داشتم واسه خریدم هنوز اول راه بودم که یه خانوم با دخترش منو نگه داشتن خانومه ازم پرسید یواد دارین شما؟؟؟!!!! (ینی بهم نمیخورد؟؟) خندم گرفت گفتم بله یه برگه بهم داد گفت تو این یه سری ذکر هست که نذر "حاج حسن نخودکی" هست (این آقا آدم بزرگی بودن و کرامات زیادیم داشتن که الان تو حرم دفن شدن) گفت باید این اذکارو بخونید منم از اون قبلیه یادم نبود فقط پرسیدم چقدره؟ گفت کمه.منم اینبار قبول کردم.بعدم یه عالمه تسبیحای شیشه ای خیلی ظریف و رنگارنگ گرفت جلوم و گفت یکیشونو انتخاب کنم منم طبق معمول بنفششو برداشتم.... اومدم خونه دیدم جریان همون 14تا تسبیح و پخششه قبل از اینا دفعه اولم تو یه جمع دیگه بودم که وقتی میخواستن اینا رو پخش کنن من پاشدم رفتم یه جا دیگه سرمو گرم کردم که به من ندن ولی انگار باید میگرفتم آخرش! تو خونه هم فهمیدم یکی یه خواسته ای داره و نذر و واسه اون شروع کردم ولی خب تو دلمم گفتم حالا اونیم که خودمم میخوام در کنارش اگه بشه خوبه! و اینجوری بود که ما زورکی یه نذر به گردنمون افتاد .....تا ببینیم آخرش چه میشود.. ************************* دیروز به مامانم با قاطعیت داشتم میگفتم الان ما تو سال 92 هستیم! خیلیم اصرار داشتم .مامی هم که دید من لجباز حرف حرف خودمه تقویم دیوارری آشپزخونه رو که در چند سانتی من بود با اشاره نشونم داد و من در جا سرکوب شدم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۲
سپیدار
میخواستم یه چیزای دیگه بنویسم ولی این خواب لعنتی نذاشت دم صبح بود که دیدم.....چند بار این خوابو به شکلای مختلف دیدم همیشه تو خواب خیلی پشیمون و مضطربو ناراحتم و همیشه میبینم که کار از کار گذشته و من دارم به خدا التماس میکنم که یه جوری درستش کنه و انگار در عین اینکه میدونم غیر ممکنه ولی باز امیدوارم که بشه....... مثل یه کابوس میمونه حتی تصورشم برام عذاب آوره نمیدونم باید چیکار کنم.در واقع کاری که ازم بر نمیاد شاید میخواد بهم بگه اشتباهی که کردم جز پشیمونی نداره نه نه اصلا نمیخوام اینجوری فکر کنم از طرفیم فکر میکنم شاید این خوابها میخوان بهم بگن که باید تا دیر نشده از خدا بخوامش این خوابا درست وقتی میان سراغم که دارم بیخیال میشم ********************** واسه اینکه خودمم راحت تر باشه لینکتون کردم اینایی که آخریا بهم سر زدن یا از اول همراه بودن و لینک کردم اگه کسی احیانا از قلم افتاده بگه(ولی بعید میدونم)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۵۳
سپیدار
دیروز فکر میکردم اگه یه مسابقه ی خواهر شوهر نمونه برگزار بشه من اول میشم!!! خیلی زجر آوره که زن داداشت هم سن خودت باشه(حتی چند ماهی بزرگتر) ولی رفتارش اینهمه بچه گانه باشه!!! فکرش کوچیک باشه....................بدتر از اون اینه که داداشتم عقل درست و حسابی نداشته باشه دیگه گلستون میشه زندگی هی باید به روی خودت نیاری و بهش لبخند بزنی!!!! وای خدا بعضیا چرا دیر عاقل میشن؟؟؟؟؟؟؟؟ دیروز اینقدر کفرمو درآورد که از صبح همش حرص میخوردم(عروس) گفتم شب که بیان اگه باز حرفو پیش کشیدن یه جوابی میدم که دیگه بشینه سرجاش اینقدر نره رو اعصاب ولی.......حیف که اصن دلم نمیاد ناراحتش کنم و هی ملایم باهاش چه میشه کرد وقتی محبت تو ذاتمه میگم خب این دختر تو اون خونه با اون پدر و مادر اینجوری بار آومده دیگه مشکل اصلی از آقا داداش خودمونه که یه سر سوزن سیاست نداره بماند عقل درست حسابیم نداره خدا آخر عاقبتشونو بخیر کنه عاقبت ما رو هم با اونا بخیر کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۱۸
سپیدار
این ماه رمضونی واسه من و امثال من خیلی خوبه! وقتی اعصاب ندارم وقتی حوصلم سر میره وقتی تنهام وقتی بیکارم وقتی خسته ام وقتی بی حالم اولین جایی که میرم آشپزخونه+سریخچال خوب نیست دیگه!! ****************************** یادش بخیر اون روزا  دور هم چه حالی میکردیم وقتی سفره رو میخواستیم جمع کنیم عسل هنوز غذاش تموم نشده بود میذاشت زیر کاناپه پشت سرش و کنارشم دسرشو میریخت بعد که جمع و جور میشد باز مشغول خوردن بود وقتیم زولبیا میاوردیم میذاشت لای نون و ساندویچ میکرد میخورد......... دلم واسه شون خیلی تنگ شده وقتی دور هم جمع میشدیم ما پنج تایی با هم اینقدر بلند میخندیدیم که همیشه از جمع بیرونمون میکردن ولی اصلا ناراحت نمیشدیم میرفتیم تو اتاق و بازم صدای قهقهه هامون میومد بیرون به خصوص منو عسل (بابام میگفت شماها بلند گو قورت دادین) هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری از هم دور بیافتیم که حتی سالی یه بارم نشه همو ببینیم به خاطر دوتا آدم خودخواه و بی عقل جمعمون از هم پاشید دلت واسه بعضی آدمایی که به هر دلیلی زمانی تو زندگیت بودن (کم یا زیاد) تنگ میشه نمیتونی برگردی بری پیششون یه چیزایی هستن که بهت اجازه نمیدن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۴۱
سپیدار
قول خیلی مهمه ولی مهمتر از خودش عمل کردنشه تنها زمانی قول بده که کاملا مطمئنی انجامش میدی اگه شک داری بیخودی کسیو دلخوش نکن عواقبش یه وقتایی خیلی سنگینه شاید تا اون دنیا هم دامن گیرت بشه ************************* خدایا میشه بیاد؟؟؟بیاد و من فقط ازش سوالامو بپرسم.شاید راحت شدم - دیروز آقاجون تو خوابم مریض و ناراحت بود...نذاشت بغلش کنم!!!!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۲:۵۱
سپیدار
هرشب از 12-1 به بعد صدای بوق بوق شدید ماشینا(در سایزهای مختلف) میاد که دارن عروس کشون میکنن گاهی همراه با جیغ و سوتم هست صدای تیکاف کشیدن ماشینا.... صدای آمبولانس و همه اینا درست تو مسیر طرقبه  به مشهده حالا ما نزدیک بولوار نیستیم.چند خیابون فاصله داریم و صداها رو ضعیف میشنویم ..... یه نفر که خونش حاشیه ی بلواره میگفت ما هر شب شربت آبلیمو به دست با تجهیزات اولیه آماده میخوابیم و نصف شبا هراسون بیدار میشیم میایم بیرون و تلفنم دم دسته که زنگ بزنیم آمبولانس میگفت اینجا هر شب ماشینای زیادی تصادف میکن که کوبیدن به ستون و جدول و .... و همه یا مست بودن یا روان گردان مصرف کردن و همون ساعتای 1 به بعد از سمت طقبه و شاندیز میان بیچاره میگفت اصلا آرامش نداریم از این صداهای وحشتناکی که میاد و بعدم جیغ و گریه و صدای آمبولانس و .... حالا از وقتی این قانون جدید و گذاشتن که از 12 شب به بعد همه رستورانها و ...تعطیل میگفت تازه داریم میفهمیم خواب راحت یعنی چی؟؟ *************** پارسال ماه رمضون مردم طرقبه خیلی شاکی شده بودن مامان یکی از همسایه هامون ک اونجاست تعریف میکرد تازه بعد افطار میان اینجا تو خیابونا و باغا تا صبح بزن و برقص دارن و هوار میکشن و ماشینا هم که دیگه هیچ.... ما دیگه چه جور آدمایی هستیم؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۴
سپیدار
قبل از اومدنش همه مون یه جورایی عقب گرد میکنیم میگیم هنوز مونده هنوز مونده...داره نزدیک میشه...یه هفته دیگه دو روز دیگه..... بعد که میاد از همون روز اول تقویم میگیریم دستمون و هی روزا رو خط میزنیم جلو جلو بعد که تموم میشه میگیم ای بابا تازه داشتیم عادت میکردیم البته بیشترمون ته دلمون خوشحالیم که تموم شده هاااا ولی باز میگیم حیف چه زود گذشت!!!! بله!! و این ما آدما هستیم به همه تون مبارک♥ ♥ ♥ ♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۱ ، ۲۰:۳۲
سپیدار
صبح یادم نیس چه ساعتی بود مصالح ریختن از ساعت 6:30 هم یه ریز سر و صدا میکنن می کوبن و میسازن و سر صدای دستگاه جوش و ..... من نمیدونم چرا این شهر...این کشور یه قانون درست حسابی واسه ساخت و ساز نداره؟؟؟؟ هرکسی هر وقت دلش میخواد شروع میکنه هر جور دوست داشت به ساخت و ساز نه ساعت داره نه مردم آسایش دارن آشغالاشونم که دائم وسط خیابونه کارگرا هم دقیقا کارای پر سر و صداشون یا ظهر همون ساعتاییه که مردم خوابن یا سر صبح!!!!!!!!! تو یه کتابی خوندم تو قوانین اسلامی این مورد هست که همسایه اگه میخواد ساخت و ساز کنه نباید مردم آزاری کنه و حقوق همسایه هاشو نادیده بگیره و باید یه جوری ازشون کسب رضایت کنه الان که قربونش برم اصلا از این خبرا نیست مخصوصا این سمت شهر که ما هستیم چون نزدیک مناطق ییلاقیه و هواش خوبه و سر و صداشم کمه اصولا دلشون نمیاد بفروشن برن اینجوریه که چند سالیه با سرعت همه جاش در حال ساخت و سازه از ساختمونای چند واحدی بزرگ که مشارکتیه تا خونه های ویلایی که واسه خودشونو بچه هاشون میسازن و  طبقه اضافه میکنن نمیدونم گناه ما چیه که باید وقت و بی وقت آرامش نداشته باشیم اصن نمیدونم تقصیر از ایناست که اینجوری میسازن یا؟؟؟ آخه لعنتی خیلیم طولانیه.حداقل یه سال طول میکشه هر کدوم همین ماها که این کارا رو میکنیم بعدا جواب خدا رو چی میخوایم بدیم؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۵۰
سپیدار
دیروز عصر زنگ زدم خونه شون گوشیو دادن بهش صداش یه کم میلرزید!!!!ینی هول شده بود؟؟ خلاصه آخرش کشوندمش خونه مون چقدر دلم براش تنگ شده بود کسی که وقتی بچه بودم وقتمو زیاد باهاش میگذروندم و دوسش داشتم (به عنوان یک دوست و همبازی) دی وی دی رو یه نگاهی کرد و بعدم مشغول شد منو آبجیشم کمی گپ زدیم از نوع پسرهای نایاب و امروزیه که هنوزم تو چشم آدم طولانی زل نمیزنه خلاصه فهمیدم مشکل از دی وی دی نیست چون کیسم مال ۷-۸ یال پیشه(البته رم و هارد و ارتقا دادم) قدیمیه و ویندوز سون رو بوت نمیکنه چند کلمه ایم شوخی و بعدم رفتن....... این پسر خاله ی مخ کامپیوترم که عصری بهش زنگ زدم گفت یه تنظیماتی رو خود درایو لازمه(من که سر در نیاوردم) همونم بود که تشخیص داد من باید یه دی وی دی رایتر جدید بخرم ولی مهندس همسایه گفت نصبشم کنی باز برای سیستمت سنگینه! چی بگم والا حالا که الکی الکی  ۸۴۰۰۰ تومن واسه این کامپیوتر پیاده شدم کلیم از صبح دل و روده شو ریختم بیرون و دستکاریش کردم اما خب....همین مهمونی سرشب خالی از لطف نبود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۱ ، ۰۰:۴۶
سپیدار
امروز بالاخره قسمت شد با رویا رفتیم مجتمع تک (تک و یک) رفتیم که خیر سرم دی وی دی درایو بگیرم چقدر هوا گرم بود...یه نم نم بارون هم میومد ...خیلی شرجی بود از همون اول که داشتم میرفتم سر درد گرفتم............................. سر خیام از قطار پیاده شدیم تاکسی بگیریم...نبود که نبود...همش شخصی بود رویام که خوشحال گفت پیاده بریم تا چهار راه رفتیم دیگه هی رفتیم هی من داغتر و داغتر شدم و هی سردرد تر شدم..... یه تیکه راهم اشتباه رفتیم داخل سجاد بعد باز برگشتیم....اینقد ترافیک بود که دیدیم پیاده بریم زودتر میرسیم تا با ماشین!!! به لطف دوست عزیز رفتیم یه سری مغازه های کیف و کفش بسیار شیک و گرونشم دیدیم سردرد+سردرد+سردرد+سردرد+.... بالاخره رسیدیم به مجتمع کامپیوتری مذکور...طبقه پایین اولین مغازه گفت 48000تومن رفتیم بالا گفت 42000تومن و یه ذره هم پایین نیومد(منم اهل چونه زدن نیستم.نهایتا دوبار میگم) برگشتنا رویا که از ماشین پیاده شد منم یه کم پایین تر پیاده شدم برم عکاسی(صبح یه سری عکس دادم واسه چاپ) باز اینقدر شلوغ خفن بود که مجبور شدم کلی راهو پیاده برم!!! با کلی سردرد اومدم خوه..دی وی دی رو گذاشتم...نمیدونم چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فک کنم باید دست به دامن همبازی کودکیم(پسر همسایه) بشم باز خوبه عکسا خوب بودن وای خدای من دیگه اعصاب ندارم فردا برم اونجا و ...... شانسم نداریم یه بار یه کاریو شروع کنیم و همونجا به خوبی ختم بشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۹:۲۲
سپیدار
وقتی عاطفه برای اولین بار داشت برام تعریف میکرد من خیلی متعجب و متفکر با یه لبخند گفتم بهت نمیامد!! اونم لبخندی زد و گفت: جدی؟؟چیکار کنیم دیگه ...شد دیگه روزیم که من برای رویا داشتم جریان و میگفتم اونم دقیقا با همون حالت و همون لبخند همون حرف و به من زد منم گفتم...آره خودمم فکرشو نمیکردم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۱۱:۲۰
سپیدار
یه آدمایی تو زندگی هستن که تا یه زمانی شما رو خوب درک میکنن ینی تا وقتی که شرایطشون مشابه شما باشه مثلا مشکلی که شما دارینو داشته باشه و آزارش بده....... ولی همین که شرایطش عوض میشه و مشکل حل میشه و از اون موقعیت میاد بیرون دیگه اصلا حال شما رو نمیفهمه مدام شعار میده و نصیحت میکنه و میره رو اعصابت اون موقع دیگه هرچقدرم که از گذشته های خیلی دور باهاش صمیمی بودین هرچقدرم که تو کل خانواده و دوستاتون تک بوده کم کم از چشمتون میافته و رفته رفته از دور زندگی باید بذارینش کنار منظورم از کنار قهر و ....نیست کنار ینی یه گوشه ای که زیاد داخل زندگیتون نیست در حد همون سلام و احوالپرسی سالی یکی دوبار که احتمالا میبینینش
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۰۶:۳۷
سپیدار
این میل از اطرف سایتی که عضوشم و واسم ایمیلای مختلف میده تقریبا هر ماه میاد!!!!!!!!!!! ************************************ با سلام خدمت شما دوست گرامی باید به عرضتان برسانیم که حدود 100 نفر  در قرعه کشی تابستانه  ما شرکت داده شدند که ایمیل شما هم جزو  برندگان خوش شانس انتخاب شد. در این مرحله از قرعه کشی,جوایز جدید و  متعددی برای شما در نظر گرفته شده که  خودتون میتونید هر کدوم که دوست داشتید رو  انتخاب کنید.ما 3 پکیج برای شما در نظر  گرفتیم که هر پکیج شامل هدایای بسیار زیبا  و ارزشمندی می باشد که ارزش کلی هر پکیج  بالغ بر 50 هزار تومان است.اما شما پس از  انتخاب و پر کردن فرم سفارش,هزینه  پست+بسته بندی+بیمه را  پرداخت میکنید که بین 11 هزار تا 13 هزار تومان (بستگی  به دوری و نزدیکی شهر شما از تهران) می  باشد ******************************************************* لابد عده ای هستن که گول اینا رو میخورن دیگه!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۱ ، ۱۲:۵۱
سپیدار
دیشب بعد از مدتها رفتم تو بهارخواب خوابیدم هوا خیلی خوب بود ولی تو اتاق خودم مث کوره گرمه ولی به قول خواهرم جنبه شو نداشتم چون با اینکه درست پشت اتاق خودمه ولی مث همیشه چون جای خوابم عوض شده بود خیلی بدخواب شدم شبش که تا دیر وقت خواب و بیدار بودم صبحم از 5:30 بیدار بودم!!!! به زور خودمو به خواب زدم الانم نمیدونم چرا باز خوابم نمیبره.صبحم مجبورم زود بیدار شم حالا اگه شانس منه که فردا صبح که کار دارم خوابالوام بچه که بودم تو همین بهار خواب میخوابیدم و آسمونو نگاه میکردم تا شهاب سنگ ببینم زیاد نبود اما در عوض آسمون پر از ستاره بود الان نه از ستاره ها خبریه نه شهاب سنگا فقط سر صبح که میشه زنبورا میان سر وقتت....باز خوبه این پشه بند هست
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۱ ، ۲۰:۱۲
سپیدار
این یه داستان واقعیه که خودم از نزدیک دیدم و دارم میبینم و خیلی متاسفم سی سال با هم زندگی کردن.اولش که شروع شد عاشق و شیفته ی هم بودن خانوم خیلی تجملاتی بود.دوست داشت همیشه همه با حسرت و البته تحسین به خودشو بچه هاشو زندگیش نگاه کنن تمام دوستای نزدیک و صمیمیش یا مطلقه بودن یا بیوه( بیشتر مطلقه) اما اغلب وضع زندگیاشون خوب بود(از لحاظ مالی) هر وقت دلشون میخواست میرفتن مسافرت و گردش و تفریح و مهمونی و بریز و بپاش ..... خانوم دوست داشت اونجوری باشه به قول خودش راحت و آزاد باشه و دائم خرج کنه و زندگیشو به رخ اینو اون بکشه ظاهرا هم همینطور بود ظاهر زندگیشو جوری درست کرد و نگه داشته بود که انگار هیچی کم نبود شاید خیلیا فکر میکردن اونا خوشبختن و .................. چهار تا دختر دارن که دوتاشون متاهلن و دوتاشون مجرد (دوتا کوچیکا 26 و 21ساله) خانوم و آقا تو قید و بند هیچی نبودن و بالاخره این زیاده خواهیا و این بی قیدی ها + یه زمین که غیر قانونی خریده بودن و با پول نزول بود قیمت خیلی زیادیم داشت کار دستشون داد طلاق بعد از سی سال زندگی باداشتن 3تا نوه!! مرد رفت دنبال زنی که مدتها پیش باهاش سر و سری داشت مرد سه بار ازدواج کرد و جدا شد و تمام پول زمینو و هرچی که داشتو همون زن اول از چنگش درآورد زن هم با مردی ازدواج کرد که فکر میکرد همه ی رویاهاشو برآورده میکنه تو سن 50 سالگی یه عروسی آنچنانی تو یه باغ گرفتن و ........ دختر دومیش پای تلفن گریه میکرد و میگفت مامانم آبرومو برد پیش خونواده شوهرم با مردی 10 سال جوونتر از خودش اما به شدت ثروتمند و خیلی زود مجبور شد طلاق بگیره چون مرد قاچاقچی بود و به دست مامورا افتاد و تمام اموالشم مصادره شد و چندین بار هم زنو به شدت زده بود که تو بیمارستان افتاده بود و این موضوع رو خودش بعدها اقرار کرد حالا مرد یه جا یه زیر زمین اجاره کرده و نمیدونم چیکار میکنه و چه وضعیه اما زن اوای طلاقش شوهر جدید کلی واسش خرج کرد و ماشین آنچنانی و موبایل اینچنینی و خونه و...... حالا همه رو از دست داده و از صبح تا 11شب تو یه مغازه که تو یکی از پاساژای معروف اجاره کرده کار میکنه بلکه خرج زندگیش و بده تنها سرمایش زمینیه که از همون پولای اول فروش اون زمین مشکل دار تو یکی از روستاهای اطراف شهر خرید و باغ درست کرد ولی اصلا امنیتی نداره و به درد یه زن تنها نمیخوره حالا هی قیمتو میاره پایین تا ازش بخرن اما مدام معامله تاپای امضا و قرارداد میره و یهو در آخرین لحظات بهم میخوره!! 7-8سالی از طلاقش گذشته.نزدیک 60 سال سن داره و نمیدونم تا کی توان داره تو بازار باشه و دهن به دهن این دلال ها دختر دومیش که با مشکلاتی ازدواج کرد(مخالفت هر دو خانواده) بعد از طلاق پدر و مادرش تنها پشتوانه شو از دست داده و نمیتونه در مقابل آزار و اذیت های شوهرش دم بزنه....... دو تا دختر مجردش...تا مدتی بین خونه ی پدر و مادرشون در رفت و آمد بودن مدتی با این و مدتی با اون زندگی میکردن.دختر بزرگتر سر کار میرفت تو یه شرکت و کوچیکه هم دانشگاهشو ول کرد مدتی پیش دوستاشون بودن و الانم یه خونه اجاره کردن و با یکی دو نفر دیگه زندگی میکنن و کوچیکه تو یه فروشگاه لوازم آرایشی کار میکنه دو تا دختری که چیزی از زیبایی کم ندارن اولی داشت ازدواج میکرد...همون روزا بود که مادرش طلاق گرفت و ازدواج دخترشم بهم خورد.... اون زمان که با پدر و مادرشون زندگی میکردن تو هارد کامپیوترشون پر بود از عکسایی که با دوست پسرا و تو مهمونیای جورواجور گرفته بودن.... اولی به خاطر کارش زیاد مسافرت میره (از بعد طلاق) چند تایی از عکساشو دیدم .... وضعیت این دو تا خیلی نگران کننده است...خیلی زیاد به شدت هم عصبی هستن مخصوصا کوچیکه باعث و بانیشم یه پدر و مادر خودخواه و هوس باز هستن که هر روز این دوتا آرزوی مرگشونو میکنن و اینها تمام ماجرا نبود.....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۱ ، ۱۲:۳۶
سپیدار
دوس دارم همیشه مث امروز بیخیالش باشم(بیخیال افکار ناراحت کننده) ولی میدونم این یه موقعیت خیلی خیلی موقتیه و یکی دو روز دیگه باز این افکار بیخود مث موریانه به مغزم حمله ور میشن........ چرا خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۰۷:۳۰
سپیدار
بعد از این همه برو و بیا و بگیر و ببند...............بالاخره دیروز ختم شد و عروس و داماد شبو تو خونه ی خودشون گذروندن حالا بیچاره عروس خانوم که باید تا یکی دو هفته فقط اون نمایشگاهی که درست کرده رو جمع و جور کنه چقدر خسته ام 1- همه ی بدنم نا محسوس درد میکنه...ینی کوفته است...چرا خب؟؟ 2- انگشت شت پای راستم از دیروز خوابیده!!!!!اصن حس نداره 3- خونه گرم- کولر خراب- جمعیت زیاد 4- مادر بزرگشون خیلی ماهه .دوسش دارم ولی چون هنوز یه پسر مجرد داره نمیتونم زیاد بهش ابراز احساسات کنم...ممکنه یه عده خیالات خام بکنن 5- مادر جون(مامان بزرگشون) از راه رسید نوه هاش به پاش بلند نشدن!!!!! تازه اوناییم که رو مبل بودن یکیشون بلند نشد که اون بشینه!!!!!!!!!!!تازه اینا مثلا خیلی با هم صمیمین خداییش اگه مامان بزرگ من اینجوری بود ..... 6- دیگه فقط مامان و بابام نو گیر میارن که چپ و راست بهم گیر کنن!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۰۷:۲۰
سپیدار
بعضی دردا هستن که اینقدر اینا رو سالهای سال با خودت کشیدی و تحمل کردی دیگه واسه همه عادی شده دیگه وقتی میگی ... درد میکنه   میگن: برو یه مسکن بخور!!! کلا همه بهش بی تفاوت میشن ..... خیلیم که بگی یا میگن داری خودتو لوس میکنی یا داری تلقین میکنی چیزی نیست................. اینجوری میشه که کم کم یاد میگیری دردات فقط و فقط مال خودته ولی وقت خنده و شادی باید همه رو قسمت کنی تازه همون موقع هم که درد داری نباید به روت بیاری و مثل روزای عادی بخندی و بخندونی گله ای نیست ولی وقتی یکی پیدا میشه که دردت براش مهم میشه باور نمیکنی تا میای باور کنی زمان گذشته و همه چیزو با خودش برده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۱ ، ۱۳:۱۰
سپیدار
بعضی آدما یا بهتره بگم بعضی دوستا خیلی موقتین البته از اولش نمیشه اینو فهمید وقتی شرایط عادیه باهات دوستن تند تند حالتو میپرسن بدون بهونه زنگ میزنن یا اس میدن و فقط میخوان ببینن خوبی یا نه؟ بیرونم که بخوان برن واسه خرید یا ... ارت میخوان باهاشون بری هروقتم کارت دارن با جون و دل جوابشونو میدی دنبال بهانه ای که باهاشون حرف بزنی ........... ولی وقتی شرایط عوض میشه: طرف ازدواج میکنه و کلا همه چی همونجا تموم میشه دیگه وقتیم کارش داری نه جواب تلفنتو میده نه اس ام اس مگه اینکه خودش کاری باهات داشته باشه که بیاد سراغت بعد دیگه کم کم یه جوری میشه که دوس داری بیخیال طرف بشی ینی کارشم داشته باشی سراغش نمیری!!ترجیح میدی کارت خراب بشه ولی یکی فکر نکنه که آویزونشی و من دو تا دوست دارم که از این محدوده بیرونن رویا و سمیرا دو نفرین که از ابتدایی باهاشون بودم و هنوزم هستم و تغییر شرایط هم عوضشون نکرد... خودمونم باید سعی کنیم از این گروهی که توضیح دادم نباشیم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۱:۴۶
سپیدار
دقت کردین ارتباط نوشتاری چقدر باعث سوء تفاهم بین آدما میشه؟؟؟؟ مخصوصا منظورم اس ام اسه!!! مثلا داری با طرف شوخی میکنی و با خودت لبخند میزنی اما اون جدی میگیره و ..... البته بستگی به شناخت آدما هم داره گاهیم کاملا همونی که میخوای درک میشه 1- بعد از یه مقداری بحث کردن گفت: صلاح مملکت خود، خودسران دانند! و من دقیقا رو همین کلمه کلید کردم و حسابی شاکی شدم.... بعدها که صحبت کردیم دیدم کلا این ضرب و المثل و همینجوری یاد گرفته یعنی اصن یادش نبود که اون کلمه یه چیز دیگست! 2- یه کم دعوا کرده بودیم بعد از یکی دو ساعت شایدم یه نصف روز اس ام اس زد فقط شامل یک کلمه: سلام جواب من (با ناراحتی) : علیک سلام کاملا فهمید عصبانیم و دیگه ادامه نداد....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۱ ، ۰۵:۲۹
سپیدار
چقدر این بشر خرت و پرت داشت اینقدر که اصلا جا نداشت بذاره!!!!! اینقدر لباس و لوازم آرایش و عروسک خریده بود که تو کمدا و کشوها جا نمیشد ینی به اندازه ی مصرف دو سه سالش لباش و لوازم آرایش خریده آورده!!!!!!!!!!!!!! مگه قراره تو قحطی زندگی کنی خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه اگه واقعا تو اون خونه جا زیاد بود اگه زندگی خونه ی پدریش همه ی این چیزایی که خریده رو داشت و .... آدم دلش نمیسوخت میگی خب داره و این جوری عادت کرده باید مطابق شان خودش زندگی کنه ولی دل آدم از این میسوزه که چه جوری پول زحمتکشی اون پدر و مادرو خرج میکنه و عین خیالشم نیس!! دل سوزی بابت اون فکره که هنوز داره تو دنیای کودکی سیر میکنه اینه که میگن واسه ازدواج بلوغ فکری مهمتر از بلوغ جسمیه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۱ ، ۰۴:۴۵
سپیدار
اگه میفهمید .... که فقط یه ذره باید زبون خوش داشته باشه و به مامان و باباش احترام بذاره و بابت زحمتاشون جای اینکه طلبکار باشه تشکر کنه مرتب....اونا همه زندگیشونم به پاش میریختن الان این کارا رو نمیکنه اینهمه هواشو دارن............... کاش میفهمید کاش
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۶:۴۹
سپیدار
شهر این چند وقته (یه ماهه اخیر) اینقدر شلوغ شده که انگار از زمین آدم میجوشه!!! نزدیک حرم که دیگه نگو..... مغازه دارای نزدیک حرمم که ....تا میتونن میکشن رو قیمت( همه نه) بعضی تاکسیا هم همینطورن آخه شما ها که به خودتون رحم نمیکنین انتظار دارین بقیه به شما رحم کنن؟؟؟؟؟؟ توی حرم بیشترین زوارا اول عرب (عراق و عربستان و لبنان) بعد ترک بعد تهرانی و اصفهانی این چهار گروه مخصوصا دو گروه اول خیلی پشتکارشون خوبه! نه اینکه ماه رمضون میافته بین تعطیلات, مردم تمام تلاششونو میکنن تو این یکی دو هفته مسافرتشون از دهن نیافته باز بعد ماه رمضونم یه جور دیگه قیامت میشه حالا به ما که ضرری نمیزنن طفلیا فقط تو این رانندگی تابلوی مردم مشهد آسفالت میشن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۱ ، ۰۹:۴۲
سپیدار
همین روزا دیگه پسر یکی یه دونه مونم میره خونه ی بخت بعدش پری خانوم میشه یکی یه دونه ی خونه...... هرچند تا حالا هم زیاد تو خونه نبود عملا!!!!! خود به خود یاد روزای اول میافتم .دوسال پیش...شرکت...آشنایی...و بعد از 6ماه از اومدن این خانون خانوما بود که آقا پاشو کرد تو یه کفش که یا همین یا هیچ کی........................... با وجود مخالفتها بالاخره اتفاق افتاد..... تا آخر این هفته هم که دیگه جهاز برون و دیگه تموم!!! بعضیا کلا تو همه چی شانس میارن این داداش منم از هموناست فقط متاسفانه قدرشونو نمیدونه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۷:۵۳
سپیدار
یه سایتی عضوم که روزانه 5-6 تا میل بهم میزنه همه جوره هم هست آموزشی و تفریحی و جک و تغذیه و سینما و.......... رویهم رفته بد نیست حالا این وسط یه بار اول ماه و یه بارم وسط ماه فال میفرسته مدتها هی میگفت به زودی ازدواج میسر میشود!!! حالا مدتیه هی میگه همسر خوبی داری قدرشو بدون!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟ کو؟ کی؟ کجا؟ باید یه تذکر بهش بدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۲:۵۹
سپیدار
حتما تا حالا این طالع بینی ها رو خوندین؟؟!!! این روزانه ها نه هاااا!!!! اونا که مشخصات ماه های تولد و مینویسن!! نمیدونم قضاوتتون چیه ولی خب من که هیچ وقت قبول نداشتم و نمیخوندم اما یه بار تو یه سر رسید که بهم هدیه داده بودن مشخصات ماه تولدم و خوندم و در کمال تعجب دیدم ریز به ریزش درسته!!!! بعضی چیزای خیلی جزئیش اون موقع به نظرم رسید نیست که در طول زمان دیدم اونا هم یه جورایی هستن البته همش چیزای خوب نبود.اتفاقا از بعضیاش خودمم ناراحت شدم اما خب متاسفانه درست بود دیگه.... یکیش این بود که نوشته بود متولدین آبان میتونن شما رو تا سر حد مرگ بترسونن!!! اون موقع یه چیزایی یادم اومد اما بعدش دیدم راستی راستی یه جاهایی میتونم چنان طرفمو بترسونم که سکته رو بزنه ولی دیگه هیچ وقت این کارو نکردم جز یه بار خیلی حالم گرفته بود .هرچند کدورتا تا حد زیادی رفع شده بود غروب بود که رسیدیم به ساحل ساری شب که رفتیم تو ویلا و دیگه میخواستیم غذا بخوریم و من در حال اس ام اس زدن بودم که یهو شیطنتم گل کرد داشتم توضیح میدادم که کنار دریاییم و .... ادامه دادم که دوس دارم برم کنار آب روی شن ها موجا کم کم بیان و زیر پامو خالی کنن و آروم آروم همه چی تموم میشه‌(یه چیزی شبیه این بود دقیقشو یادم نیس) فکر کردم نهایتا آخرش چند تا اس ام اسه دیگه...... سر سفره نشسته بودیم که گوشیم شروع کرد به زنگ زدن خودش بود لبخند شیطنت آمیزی زدم و جواب ندادم مشغول خوردن شدم غذا که تموم شد دیدم اس ام اس اومده خیلی ترسیده بود ...گفته بود این کارو نکن من الان خودمو میرسونم اونجا!!!!!!!!!!!!!!!!! با خودم گفتم واقعا باور کرده که میخوام خودکشی کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! جوابشو دادم که بابا شوخی کردم من همچین شجاعتی ندارم که بخوام این کارو بکنم............ جوابمو نداد...نیم ساعت بعدشم گوشیش خاموش شد روز بعدم تا ظهر جواب نداد ظهر که تماس گرفتم دیدم خیلی شاکیه گفت تازه فیلم درباره ی الی رو دیده و با اتفاقاتی که تو اون چند روز افتاده یاد اون دختره تو فیلم افتاده اینقدر ترسیده بود و باور کرده بود که میگفت دویدم سمت ماشین که شبانه خودمو برسونم !!!!!،پاهام میلرزید...... همچین بگی نگی شرمنده شدم چون اصلا فکرشم نمیکردم باور کنه!! ولی یه چیزی برام خیلی خیلی روشن شد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۸:۵۸
سپیدار
یه جاهایی تو مسیر زندگی به یه آدمایی میرسی و یه اتفاقایی میافته.................. همه چیز خوبه تا اینکه یهو همشون با هم از سر راهت کنار میرن بعد هی میگردی دنبالشون هر چی بیشتر میگذره بیشتر به پیدا کردنشون حریص میشی ولی هیچ اثری ازشون نیست که نیست.... انگار اصلا نبودن هیچ وقت اون موقع یاد این فیلم کلید اسرار میافتی!!!!!!!!!!! انگار بعضی اتفاقا و آدما رو فقط و فقط خودت میبینی تا یه چیزایی رو بفهمی خوب بعدها ممکنه بفهمی اون آدما سالها قبل از تو زندگی میکردن!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۸:۴۳
سپیدار
یه روزی حضرت موسی داشتن میرفتن کوه طور برای راز و نیاز با خدا نزدیک کوه زنی رو میبینن که سخت در حال گریه و زاری بوده زن تا حضرت موسی رو میبینه با گریه و التماس میگه ای موسی تو که با خدا حرف میزنی ازش بخواه گناهان منو ببخشه.من مرتکب گناه بزرگی شدم.اگه تو ازش بخوای شاید ببخشه.... حضرت موسی (ع) قبول میکنن و میرن .... و برای اون زن طلب بخشش میکنن خداوند هم میفرمایند به اون زن بگو بخشیده شد حضرت موسی (ع) پیش زن میره و میگه خدا تو رو بخشید بعد میپرسن مگه تو چه کار کردی که اینقدر زاری کردی و .....؟؟ و زن شروع به تعریف کردن میکنه: من جوون بودم که شوهرم و از دست دادم و یه پسر داشتم روزها گذشت و من به تنهایی زندگی کردم و با سختی بچه مو بزرگ کردم پسرم به سن جوانی رسید و من چون خیلی تنها بودم و نیاز داشتم روزی به پسرم گفتم :اگر شبی ، نیمه شبی کسی تو رو نوازشی کرد نگران و کنجکاو نشو..... و شبی به سمت پسرم رفتم و ... در تاریکی او هم نفهمید که من مادرشم...... تا اینکه مدتی بعد فهمیدم از پسرم بار دار شدم به اون گفتم من باید مدتی از اینجا دور شم....و او هم بدون اینکه بفهمه قبول کرد رفتم مدتی جایی گذروندم تا بچه که یه دختر بود متولد شد.بعد بچه رو به خانواده ای که بچه نداشتن سپردم و برگشتم سالها گذشت و پسرم به سن ازدواج رسید و با دختر آشنا شد دختر رو که دیدم و با مادرش صحبت کردم فهمیدم این همون دختره که به این شهر اومده و اینجا زندگی میکنه و چون پسرم خیلی اصرار داشت و منم نمیخواستم گناه دوباره ای صورت بگیره پسر خودم و اون دختر رو کشتم و دچار عذاب وجدان شدیدی شدم و زندگیم روز به روز هم بدتر از قبل شد هم به خاطر زنا با فرزند خودم و هم قتل نفس و الان خیلی خوشحالم از اینکه گفتی خدا منو بخشیده...... بعد از اون حضرت موسی از زن جدا شد و رفت روز بعد که دوباره به همون کوه برای مناجات با خدا رفت خداوند به حضرت فرمود: موسی! به اون زن بگو گناهش چند برابر قبل شده و هرگز دیگه بخشیده نمیشه حضرت موسی میپرسن چرا؟ و خدا میفرماید: دیروز که از من طلب بخشش کردی براش بخشیدم چون گناه اون فقط بین من بود و خودش و هیچ کسی نمیدونست اما دیروز برای تو هم تعریف کرد و فرد دیگری رو از گناهش آگاه کرد و خودشو رسوا کرد و آبروی خودشو جلوی خلق من ریخت قابل توجه ما وبلاگ نویسا!!!!! که بعضیامون میایم تو وبلاگمون چه چیزایی رو تعریف میکنیم که فقط خودمونو سبک کنیم مثلا!!!؟؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۱ ، ۱۱:۳۳
سپیدار
چند شب پیش خواب حاج آقای احمدی رو دیدم (از اون حاج آقاها نه! حاجی بازاری) هیچ وقت تو واقعیت نشد ببینمش یا اون منو ببینه با چیزایی که ازش شنیده بودم فکر میکردم خیلیم از من خوشش نیاد یا حتی... چه میدونم؟؟!!! ولی ازش نمیترسیدم اتفاقا دوس داشتم منو ببینه اعتقادم این بود که فکرش راجع به من میتونست تغییر کنه!!! حالا رو چه حسابی خدا میدونه(خودمم یه چیزایی میدونم+اعتماد به نفس کاذب) اصلا حقیقتش نمیدونم چرا خوابشو دیدم چون اتفاقا روزایی بود که تو فکر خودش که اصلا نبودم به اطرافیانشم توجهی نداشتم خلاصه......خواب: من رفته بودم ... (شهرشون) یه مهمونی بزرگ برپا بود که ظاهرا به من خیلی مربوط بود و ..(از جزئیات که بگذریم) حاج آقای احمدی منو تو ماشین دید و یه نفر منو معرفی کرد و در کمال ناباوری در حالی که تو خواب خیلی استرس داشتم دیدم ایشون اینقدر از من خوشش اومد که ..... خیلی ذوق زده شده بود که من همونم که راجع بهش شنیده بود بعدم رفتیم مهمونی جاتون خالی بساط غذا بود حالا اون وسط نمیدونم بابا بزرگ خدا بیامرزم اونجا چیکار میکرد؟؟؟!!!! منم پریدم تو بغلشو بوسیدمش...چقدر دلم براش تنگ شده بود اونم خوشحال بود................. فقط میدونم قبل اون خواب خیلی بی قرار بودم و بعدش یهویی خیلی راحت شدم!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۶:۳۳
سپیدار
سلام اول از همه عید نیمه شعبان مخصوص به همه مبارک دوم همه ی عیدای گذشته که من نبودم مبارک دقت کردین ماه شب چهارده چقدر قشنگه؟؟؟؟آدم اصن دوس نداره چشم ازش برداره
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۶:۱۲
سپیدار
این روزا فکر میکردم کاش به حرفاش گوش نمیکردم اون حرکت کاملا جوگیرانه رو انجام نمیدادم!!! اونم وقتی که هنوز مطمئن نبودم کارم درسته یا غلط باید صبر میکردم بعد دوباره خودم رشته ی کار و به دست میگرفتم مثل همیشه منطقی ..... کی میتونه قضاوت درستی داشته باشه وقتی که واقعیت و درست درک نکرده؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۵۷
سپیدار
دلتنگی وسیع ترین کلمه ی دنیاست اگر..... با همه ی وجودت دلتنگ باشی و بعد ببینی هیچ چاره ای نیست................جز تحمل ************** چند شبه دارم تو آسمون دنبال ماه میگردم!!!! ولی نیست!!!! یعنی کجا میتونه باشه؟؟؟؟؟ وقتی که تو آسمون هیچ ابری نیست که پشتش مخفی شه؟؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۵۶
سپیدار
ماه حزیران از 15 خرداد شروع میشه تا 15 تیر ماه هم ادامه داره فکر میکنم روزش باید 30 خرداد باشه یا همون نزدیکا میتونین از لینک دکتر روازاده که تو وبم هست برین ببینین خلاصه ی کلام حجامت تو این دوره ی زمانی خیلی خیلی عالیه اینقدر که حضرت محمد(ص) گفتن اگر نشد حتما قضا شو به جا بیارین!! از من میشنوین حتما برین حجامت کنین دیگه خود دانید
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۴۸
سپیدار
خودم در اعتماد به نفس خودم حیرانم!!! هرچی میگن میگم خوبه بلدم!!! کلا کاریو رد نمیکنم بعد که شروع میکنم هی به خودم و تمام ابزار بد و بیراه میگم تا تموم میشه باز دفعه ی بعد روز از نو روزی از نو...... ========= عجب سوتی!!؟؟ تالار داریوش و گفتم هتل داریوش !!!!!!!! بیچاره ها تا همین الان داشتن دنبال هتل داریوش میگشتن خدایا ببخش کلا مدتیه خفن سوتی میدم!!! صبحم فروشنده میگفت این زیپ دوسره است من اصلا اونجا نفهمیدم یعنی چی؟؟؟؟ وقتی اومدم خونه تازه دیدم!!!!! ========== یه میز تو خونه مون داریم اصن با من لجه هااااااا نشد یه بار از کنارش رد شم نخوره بهم!!! همیشه پامو کبود میکنه نامرد تازگیا دیگه با احتیاط نزدیکش میشم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۷
سپیدار
مدتها فکر میکردم دلیل این مشکل چیه؟؟؟ و حالا مدتهاست که به این فکر میکنم "ناسپاسی" اون زمان که سالم بودم نه توجهی داشتم و نه قدر اون لحظات خاص و دونستم حالا که اینهمه نیاز دارم نمیتونم.... یا شایدم حالا تازه فهمیدم چقدر مهمه و نیازم بهش چیه؟؟؟ نمیدونم تا کی باید صبر کنم تا بخشیده بشم و.....شایدم هنوز اونطوری که باید قدر نمیدونم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۴
سپیدار