خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

داستان سپیداری که قد میکشد

خود ناشناخته ی من

سپیدار درختی برگریز است که برگ‌هایش پیش از ریزش،رنگ طلائی روشن تا زرد به خود می‌گیرند
ریشه هایی بسیار قوی و نفوذگر دارند...
**********
سپیداری که به باران می پیچد
عاشق باران نیست
می خواهدمسیرآسمان راپیداکند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
شب چله مونو امشب میگیریم..خواهرم و داداشم با همسراشون میان اینجا... دل من که گرفته...آسمونم مث دل من اخماشو کرده تو هم صبح یه ذره برف اومد ولی الان هیچ اثری نیست جز سرمای خشک و یه آسمون خاکستری تیره انگاری قهره و بغ کرده نشسته یه گوشه! همi چیز برای مهمونی شب و دور همی آماده است آهان علت اینکه امشب همه میان: بابا فردا از ظهر کشیک حرمه دیگه...تا 11 هم نمیاد وقتیم بیاد خسته اس طفلی یاد اون روزایی افتادم که بچه بودیم...همه میرفتیم خونه آقاجون و مامان بزرگ...یاد آب انار...یاد اینکه منو مینا خدا خدا میکردیم برف بیاد فرداش تعطیل شه....هییییی گرچه باید اعتراف کنم مامان بزرگ و بابابزرگم عموما رو به کسی نمیدادن..به نوه ها و مخصوصا نوه های پسری!! یه کمی سرد و سنگین بودن اما ...نمیدونم من اون زمان بچه بودم...راهنمایی بودم که مامان بزرگ فوت کرد و من خیلی ناراحت شدم چون دوسش داشتم با همه ی سردیش اما مهربون بود...میگم سرد نه اینکه بی توجه باشه یا دعوا کنه اما مث خیلی از مادربزرگا نبود و من اون موقع این تفاوت و درک نمیکردم و فکر میکردم همه مامان بزرگا همینجورین...ولی خیلی مهربون بود..خیلی دیروز صبح رفتم حرم...حقیقت اصلا حوصله نداشتم صبح زود تو این هوای سرد بلند شم و برم حرم دو هفته شد که نرفتم..دیروزم گفتم میرم حرم و بعدشم خریدایی که دارم از اون نزدیکا میکنم و میام از رواق اما که بیرون میومدم تو صحن جمهوری پیر زن و پیر مردایی رو دیدم که تورکی حرف میزدن و شدیدا منو یاد اون روزای شیرین خونه ی مامان بزرگ و بابابزرگ انداخت..روزایی که همه دور هم جمع میشدن و  صدای حرف زدناشون با لهجه ی تورکی تو خونه ی میپیچید...همیشه از اون خونه روشنی و گرمیش و یادمه با پنجره های رنگی بهارخواب.... خیلی دلم گرفت و بعض کردم.انگار منتظر بهانه بودم رفتم کتاب دعا برداشتم و شروع کردم به خوندن و اشکام میریخت..واسه اولین بار صورتمو نپوشوندم...دیگه برام مهم نیس غریبه ها اشکامو ببینن..دلم میخواست ساعتها بشینم و فقط گریه کنم اما مونده بودم چی بگم؟؟؟ حرفای تکراری همیشه!!! ؟؟؟ درد بی درمونی که هیچ جوری درمون نمیشه جز با یه معجزه میگن واسه همه آدما فقط یلدا نیست که طولانیه، واسه کسی که یارش نیست همه شبا یلدان و طولانی.... شبای منم خیلی طولانی شدن از روزی که ... خیلی گیج و ویجم روزامو گم میکنم..تاریخ و روز هفته و ... هرچیزی که بخوام به حافظم بسپارم آهان داشتم از حرم میگفتم که یهو زدم جاده خاکی! بعد از فکر کنم حدودا نیم ساعت پاشدم رفتم بیرون و دنبال خریدام یه نخ میخواستم(کاموا) و یه پارچه آستری...رفتم خریدم و برگشتم و دیدم رنگایی که خریدم با رنگایی که قبلا خریده بودم (و کم اومده بود) کاملا متفاوتن!!!! اولین چیزی که به ذهنم رسید اینکه چرا به حافظم اعتماد کردم وقتی میدونم و میبینم که این روزا مدام دارم سوتی میدم!!!‌؟؟؟ و مهم ترین چیزیم که به ذهنم رسید این بود: صبح به زور از جام بلند شدم...میخواستم بخوابم اما خودمو مجبور کردم که پاشم و برم اما نه به خاطر زیارت بیشتر و بیشتر به خاطر خریدام..همین دو تیکه ای که اشتباهی خریدم اینجوری شد که خدا هم گذاشت کف دستم ولی از اون روزا بود که گرچه میلی به رفتن نداشتم اما انگار قصد فقط رسیدن پام به اونجا بود... حس میکنم یکی مثل من تنهاست...غمگینه و درست مثل من مغروره و تا جایی که میشده این غرور و شکسته و دیگه بیشتر از این نمیتونه یلداتون مبارک.دلتون شاد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۲:۳۰
سپیدار
دلم که میگیرد قفسی میشود بس تنگ و تاریک پرنده ی دلم مدام میپرد و پر و بال به در و دیوار قفس میکوبد شاید لحظه ای میله های قفس باز شوند ... خسته میشود گوشه ای کز میکند و خاطراتش را به آتش میزند شاید قفس روشن شود شاید دلم به سختی تنگ است برای تمام روزهای شیرین گذشته روزهای کوتاه و شیرینی های کوتاهتر دلم تنگ است دلم تنگ است
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۹
سپیدار
زمانی که وارد مکانی میشید و کاری دارید یا حتی برای تفریح میرین ,و مسئولی اونجا هست که باید باهاش مواجه بشید حتما با لبخند بهش سلام کنید و بعد کارتونو بگید یا دنبال تفریحتون برید این کار خیلی حس خوبی رو تو کارفرما ایجاد میکنه! از وقتی سرکار میرم خیلی خوب اینو درک میکنم قبلا توجه چندانی نمیکردم.... وقتی وای میستم جلوی در ورودی یا حتی سرجام نشستم آدمایی که میان رد میشن، بعضیا بار اوله که میان و بعضیا هم مدتهاست که مشترین و مدام میان از اینا یه دسته هستن که تا میرسن بهم لبخند میزنن و خیلی گرم سلام میکنن و منم متقابلا جوابشونو به گرمی میدم گروهیم هستن که اصلا نگاهم نمیکنن که یه موقع باهات چشم تو چشم نشن!! این وسط رفتار اونایی که مدتهاست میبینیشون یه مقدار دور از ادبه بعضیا چنان با غرور از جلوت رد میشن که انگار همه اونجا خدمتکارشونن و وظیفه شونه به اونا خدمت کنن.... بگذریم...اما کلا یه رفتارای کوچیکی هست که خیلی میتونه به اطرافیان اانرژی مثبت بده.از اونا غفلت نکنیم با یه لبخند ساده و یه سلام گرم میتونید هم در دیگران نسبت به خودمون حس خوبی ایجاد کنیم و هم بهشون انرژی بدیم و نشون بدیم که کارشون برامون ارزشمنده
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۱۶:۱۷
سپیدار
شدیدا به بافتنی علاقه مند شدم! گفته بودم قبلا؟؟؟ یادم نمیاد که!!! یه ژاکت با مامان با هم بافتیم..یه آستینش مونده فقط و البته نخ هم تموم شده باید منتظر بمونم تا نخ بخریم و ادامه بدیم تازه یه چیزای دیگه هم گرفتم (عکس مدل) تا ببافم (فعلا جوگیر شدم) کادوهای تولد آبجیمو دادیم (4شنبه است) یکی شو که با خودش رفتیم خریدیم اون یکیشم چون باید پرو میکرد دیده بود فقط کادوی بابا رو ندیده بود که از اون بیشتر ذوق کرد البته کلا کسی نیست که ذوقشو نشون بده! گاهی فکر میکنی خوشحال نشده اصلا!!!! و دقیقا سوالی بود که مامان بعد رفتنش از من پرسید "خوشحال بود وقتی میرفت؟؟‌" اینکه چرا اینقدر این بشر آذر ماهی سرده واقعا درک نمیکنم!! بعد از یک هفته میاد انگار همین دیروز همو دیدیم...کاملا سرد و بی تفاوت...واسه خودم نمیگم...دلم واسه مامی میسوزه ...فکر میکنه دخترش از دیدنش خوشحال نیست....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۲۱:۴۴
سپیدار
در میان من و تو فاصله هاست.گاه می اندیشم، میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری دستهای تو توانایی بخشش دارد. دستهای تو توانایی آن دارد که مرا زندگانی بخشد. چشمهای تو به من می بخشد،شور عشق و مستی... راستی شعر مرا می خوانی؟نه دریغا هرگز... باورم نیست که خواننده شعرم باشی! کاشکی شعر مرا می خواندی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۳
سپیدار
انسان در همه امور محتاج خداوند است و برای برآورده شدن حاجت نباید متکی به وسایل عادی و ظاهری باشد. هر چه هست از خداست، هر چند خداوند نعمت‌های خود را با واسطه به بندگان می‌رساند. در حدیث قدسی آمده است که خداوند به موسی(ع) فرمود: " هر چه را که احتیاج داری از من بخواه حتی علف گوسفند و نمک طعامت را 1". امّا بهتر است وقتی بنده محتاج در مقابل خداوندی بی‌نیاز می‌ایستد و از او درخواست می‌کند، نعمت‌های بزرگ و ارزشمند بخواهد چرا که برای خداوند، اعطای نعمت هیچ زحمتی ندارد و کوچک و بزرگ آن نزد خداوند مساوی است. پیامبر خدا(ص) فرمودند: " از خداوند بخواهید؛ و زیاد بخواهید، زیرا هیچ چیز برای او زیاد و بزرگ نیست2". امام باقر(ع) نیز می‌فرمایند: "هیچ خواسته‏‌ای را زیاد مشمارید؛ زیرا آنچه نزد خداست بیش از آن است که می‏‌پندارید3". همچنین درباره این که چه چیزهایی از خدا بخواهیم؟ احادیث زیادی وارد شده است. امام علی(ع) در وصیت خود به فرزندشان امام حسن(ع) فرمودند: " باید برای خود آن چیزی را (از خدا) بخواهی که جمال و نیکی آن برایت بماند و وبال و آزارش از تو دور ماند.مال و ثروت برای تو نمی‏‌ماند و تو نیز برای آن نخواهی ماند4". پیامبر خدا(ص) نیز می‌فرمایند: "برای هر حاجتی که دارید، حتّی اگر بند کفش باشد، دست خواهش به سوی خداوند عز و جل دراز کنید؛ زیرا تا او آن را آسان نگرداند آسان (و برآورده) نشود5". منابع روایات: 1- شیخ حر عاملی، وسایل الشیعه، ج 7، ص 32. 2- بحار الأنوار: 93 / 302 / 39 منتخب میزان الحکمة: 198 3- مکارم الأخلاق: 2 / 97 / 2275 منتخب میزان الحکمة: 198 4- بحار الأنوار: 77 / 205 / 1 منتخب میزان الحکمة: 198 5- بحار الأنوار : 93 / 295 / 23 منتخب میزان الحکمة: 196 http://www.forums.mihandownload.com/thread256741.html#post751932
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۲۰:۵۳
سپیدار
روزامو گم کردم صبح ها که بیدار میشم باید کلی فکر کنم که امروز چند شنبه اس؟؟؟؟؟ امروزم عصری که برمیگشتم یادم نبود شنبه است!!! سمانه برام یه شربت سحرآمیز آورده...واسه درمان گرمای بیش از حد درونم و اعصاب و کبد و ......کاملا گیاهیه البته و یکی از استادای طب سنتیشون درستش کرده... فاطمه میگفت من حاضرم از این شربتا برات بگیرم دائم اگه بدونم با اینا آروم میشی و دیگه سر صدا و جیغ و ویق نمیکنی :))) حوا جون میگه شما دوتا(منو سمی) که میاین انگار یه لشگر اومدن...از بس سر صدا میکنین جیغ یکی از سالمترین تفریحات دخترانه ی منه ;) جیغای هیجانی به خصوص...وقتی ذوق زده گیمو میخوام نشون بدم چنین حالتی رخ میده ممکنه واقعا اونقدرا هم ذوق مرگ نشده باشم ولی واسه تزریق هیجان به جمع اینکارو میکنم حالا از خواص این شربته آروم شدنم هست...ولی فک نکنم تا این حد دیگه بتونه منو آروم کنه که دست از جیغام بردارم :))
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۹:۰۵
سپیدار
من روحـــم را در شعرهایم میدمم پروانه می شود تو برای دفتر خاطراتت پروانه خشک میکنی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۴:۳۲
سپیدار
اینجا برای از تــــــــــــــــو نوشتن هوا کم است!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۴:۳۰
سپیدار
بالاخره این افزایش قیمتا به اینترنتم رسید این بار شارژ نتم 12000 تومن بیشتر شده!!!!!! و من متعجبم که چرا یهو اینهمه؟؟؟؟؟ گرچه این روزها از هیچ چی نباید متعجب بود!! کلی واسه خودم کار تراشیدم...فک کنم تا عید یه ریز مشغول باشم ازون مشغولیتا که دیگه اعصاب و روان برام نمیمونه امروز صبح مونده بودم چند شنبه اس؟؟؟ فک میکردم 4؟ 2؟ یادم اومد دیروز سر کار بودم پس امروز تعطیلم...آخرش رسیدم به 5شنبه بعد که مامی صدام زد و از اتاق خارج شدم دیدم بساط تخم مرغ به راهه و بابا هم نشسته فهمیدم جمعه اس آخه ما همیشه جمعه ها صبح صبحونه تخم مرغه و گاهی +یه چیزای دیگه :)) کلا کارامو دارم سر و سامون میدم...از جمله وب خیاطیم.... امروز رویهم رفته بهتر بودم... امروز و با رویاهام سپری کردم اونایی که قبلا فکر میکردم...که میخواستم چی بشه و چه جوری بشه و ...به خودم و افکار کودکانم خندیدم... قبلا یعنی سالها پیش.... امروز به اتفاقایی فکر کردم که دوس داشتم غافلگیرانه رخ بدن...شایدم بدن!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۶:۱۶
سپیدار
لب بوم اومد و قالیچه تکون داد قالیچه خاک نداشت! خودشو نشون داد.... حالا که اومدی دیگه نرو...بمون..............رفتم.....رفتی....یا موندی....یا من موندم؟؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۲۵
سپیدار
8-9سال پیش که میخوندم واسه کنکور سراسری یه روز رفتم نشستم یه گوشه ی حرم و با یه ساعت گریه و زاری خواهش کردم کمکم کنی تا هرطوری شده قبول شم میدونستم بمونم تو خونه روزگارم سیاهه شاید این روزامو میدیدم....یه کم عقب تر ،روزایی که تو خونه بودم و سرکارم نمیرفتم دعاهام جواب داد و با 2-3ماه خوندن دانشگاه فردوسی قبول شدم....رشته ای که دوست داشتم نبود اما خب...بازم شکر خوب بود...نتایج خوبی داشت 4سال بعد با همون حال، شاید بدتر اومدم و نشستم و ازت خواستم اگه میدونستم اینجوری میخوای جوابمو بدی هیچ وقت ازت نمیخواستم لااقل اون موقع از مردن نمیترسیدم که هیچ آرزوشم داشتم من اینو ازت نخواستم!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۳:۰۰
سپیدار
درک کردن آدما چه اونا که نزدیکن مثل خانواده و دوست و فامیل چه اونا که دورن مث همکار و همسایه و رهگذر ..... سخت ترین کار دنیاست وقتی که نتونی خودتو حتی برای لحظه ای جای اونا بذاری! بچه ها تا زیر6-7سال این توانایی رو ندارن...متاسفانه اکثر ما آدمها هنوز نمیفهمیمش یه وقتایی هست که خیلی به هم میریزم صبرم لبریز میشه حال و حوصله ی هیچ کی و هیچ کاریو ندارم زیاد نیست..هر از گاهی پیش میاد تمام روزهای باقی رو نمیگم عالیم ولی همه ی سعیمو میکنم خوب باشم...بهتر باشم وقتمو با خانواده بگذرونم...کارایی که دوس دارن انجام بدم و خلاصه هرجوری هست به سازشون برقصم تا راضی باشن... حتی وقتی ته دلم نیست وقتایی که خسته از سرکار میام و تا میگن بریم فلان جا پا میشم میرم باهاشون وقتایی که خسته ام اما میخندم.... وقتی گاهی ناراحتی بهم فشار میاره و دیگه نمیتونم تحمل کنم سعی میکنم کمتر تو جمعشون باشم تا یه موقع بدخلقی نکنم و باعث ناراحتیشون نشم یا میشینم اینجا و مینویسم یا میگردم یا میشینم پای کارام تا زورکیم که شده تمومشون کنم کمتر حرف میزنم ..... ولی واقعا درک نمیکنن درست همون روزا بیشتر بهم گیر میدن و ایراد میگیرن مامان و بابای خیلی خوبی دارم و روزی هزار هزارم ک شکرشو کنم کمه اما زبون تیزی دارن نیش و زخم زبون میزنن...اینقدر که گاهی دلم میخواد گریه کنم اما نمیشه! وقتی میگم گاهی ناراحت و بی حوصله ام و نمیخوام کسی کاری به کارم داشته باشه انگار اصلا متوجه نمیشن!!!! میگن هرجوری که هستی باید خودتو کنترل کنی! این یعنی توقع دارن تو هر شرایطی بودم به روم نیارم و بریزم تو خودم...انگار نه انگار نمیدونن دائم در حال خود خوریم چه روزای خوشیم چه روزای ناخوشیم دائم نصیحت و ایراد و نیش و کنایه....وای خدا هرچی کنترل میکنم چیزی نگم گاهی واقعا نمیشه همون موقع ها هم تا یه جایی ادامه میدم و دیگه هیچ چی نمیگم.... نمیدونن مشکلم چیه و نمیتونمم بگم اونوقت میشینن یه فکرایی میکنن و اونارم به زبون میارن و حقیقتا روحم و به آتیش میکشن با حرفاشون...مخصوصا مامان گاهی اصلا توجه نمیکنه تو چه جمعی هستیم و هر شوخی میکنه و من میخندم و دم نمیزنم....اونوقت به من میگن تو... چرا همیشه توقع دارن من دائما شرایطو درک کنم ولی اونا نه! همیشه حق دارن و من ندارم دارم دیوونه میشم دیوونه خدا! گاهی فکر میکنم تو اصلا به حرفام گوش نمیدی یا اینکه میشنوی و اهمیت نمیدی آخه من که صبر ایوب ندارم! ایمان قوی که استقبال کنم از مشکلاتم ندارم میدونم بدتر از اینم هست ولی من خودمم!!! تو زندگی خودم!!!! با مسائل و مشکلات خودم!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۰:۲۳
سپیدار
این سکوتی که به لب دارم و فریاد به دیدههرگز نه کسی محرم دل بود و نه یک تن بشنیده می خندم و زهر آبه آن نوش بجانماین نیش که می نوشم از اندیشه خنده تنهایی و رسوایی من ورد زبان استفریاد رسی نیست از این خیل بظاهر شنونده این آینه بخت من است ، از پی آن سنگهر جا که روم سست تر از سنگم و آخر شکننده یادم به ادیبی است که از زخم سخن گفتزخمی که بروحم زده چون موش جونده کو مسند عدلی و چه کس قاضی دهر استکو جرم که این حکم نوشتند به پیشانی بنده این گردش و این ها همه ظلم از طلب چیست ؟سخت است بفهمم ، عادل همانی است که این دایره کنده !!! دلم گرفته ای دوست...هوای گریه با تو! یعنی واقعا اینقدر منطقی بودی و نمیدونستم؟؟؟؟؟ اینقدر برات مهم بود مزاحم نباشی و باعث ناراحتی نشی و نمیدونستم؟؟؟؟؟ پس چرا از اول اینجوری نبودی؟؟؟ چرا هر وقت گفتم انکار کردی؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۰۹:۱۵
سپیدار
تو فکر دوره مربیگریم که احتمال زیاد اسفند برگزار میشه (اگه بشه!) فاطمه میگه وقتی داریم تمرین میکنیم به تکنیکت فکر کن.... فکر میکنم...به تکنیکم و اون موقع اس که سرعتم کم میشه و وقتی آروم میرم به خیلی چیزا فکر میکنم آب آدمو سحر میکنه ساعت اول که میشینم رو صندلی دیده بانی و خیره میشم به آب ..به آدما...فکر میکنم ولی هرچی فکر میکنم زمان نمیگذره اون زمانی که نباید به اون سرعت میگذشت تموم شد و رفت و حالا انگار متوقف شده حوصله ی هیچ حرف و نصیحتی رو ندارم حتی حوصله ی شوخیا و خنده های سرکارم چندان ندارم...سمیه گاهی زیاده روی میکنه تو مسخرگی... مدتیه واقعا به زور میخندم !! امروز آروم بودم...همه آروم بودن حتی حال نشستن پای حرفاشونم ندارم...اینکه از بعضی مشکلات یا آدما حرف میزنن یا یه موضوعی رو بیخودی کش میدن و هی با جملات تکراری ادامه دارش میکنن حوصله ی زن داداشمم ندارم...داداشم و خانومش هر موقع بیکار میشن اینجان...زودتر از 11 هم نمیرن معمولا...بدون توجه به اینکه من سرکار بودم و خسته ام....کلا آدم جذابی نیست(الانم اینجان) نه ظاهریاااا...اخلاقا....میشینه یه جا و یا دائم تلویزیون نگاه میکنه یا صم بکم میشه تا حرف و باز کنی حرفم فقط  در مورد خرید و لباس و این مزخرفاته کلا رفتارای این دوتا چندان عاقلانه هم نیست...داداشم دائم به پرو پاش میپیچه و اونم انگار بدش نمیاد ولی اعصاب ماهارو خرد میکنه مخصوصا سر غذا....وای خدایا...صبر میکنه تا براش غذا بکشه داداشم...اونم همیشه زیاد تر از حد میریزه و تا آخر غذا همینجور پچ پچ هی حرف میزنن و هی داداشم تو ظرفش خورشت میریزه و .....واقعا سبک سرن کلا از اینکه تا بیکار میشن میان اینجا خوشم نمیاد....خب برن بیرون یه دوری بزنن...پارکی برن...نه که دائم مث مرغایی که رو تخماشون میشینن اینا هم میشینن یه جا!! من همچین شوهری داشته باشم واقعا دق میکنم البته هیچ موقع اذیتش نمیکنم و کاری به کارشون ندارم..خیلیم هواشو دارم...چاره ای نیست..میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که این دوتا هم خدارو شکر به دهن هم شیرینن خواهرم هم اخلاق درست و درمونی نداره...عصبی و اغلب بد زبون و طلبکار...ما هیچ وقت با هم کنار نمیومدیم خدارو شکر که من سرکار میرم وگرنه دیوونه شده بودم رسما...واقعا خدارو شکر... گاهی تو فکر میرم...از زمان آشنایی تا ازدواج زوری داداشم با خانومش تو شرایطی که هیچ کس راضی نبود اما حرف خودشو پیش برد..کوچکترین شرمی از گفتن حرفشم نداشت (برخلاف تصور همه )!!! کاش منم میتونستم حرفمو بزنم...کاش جایی که لازم بود میتونستم از خودم دفاع کنم گرچه اون زمان هیچ گوش شنوایی نبود!! از زخم زبوناشون حالم به هم میخوره...زخم روی زخم روی زخم.....خدایا چی بگم آخه؟؟ میگی احترامشونو نگهدار باشه چشم ولی صبرم یه جاهایی بد سرریز میشه هااا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۶:۵۶
سپیدار
یه مشکلی پیش اومده! بدون فیلتر شکن بلاگفا برام باز نمیشه !!!!!! هرچیزی که حدس میزدم مشکل سازه تغییر دادم یا حذف کردم ولی فایده نداره! حتی موزیلا رو دوباره نصب کردم با آپدیت جدیدش .......... مث همیشه حرفام یادم رفت...! هوای این روزه مث دل منه...گاهی گرفته و گاهی آفتاب زودگذر ولی در هر دو صورت سرد و سوزان و آزار دهنده نه میباره نه دست بر میداره داشتم فکر میکردم به اینکه چقدر دوست داشتم اون روزا برگردن...و من یه جور دیگه باشم! یه کار دیگه...یه حرفای دیگه...روزای خوبی بودن که خرابشون کردم...مهم نیست همیشه گفتم مهم نیست! ولی امروز اعتراف میکنم مهم بود...همه چیز مهم بود هر چیزی که در مقابلش به آدما میگفتم مهم نیست واقعا مهم بودن حالا که زمان گذشته ،من اونی نیستم که بودم...هیچ کس نیست شایدم بودم و نشون نمیدادم!! نگران آینده نیستم...نگران دیروزم نیستم...همین لحظه ی حال منه که مضطربم میکنه مساله های بدون راه راه حل, تنها راه حلی که دارم اینه که دائم مشغول باشم میرم سر کار...وقتی برمیگردم به شدت خسته و خواب آلودم ولی بازم نمیتونم بیکار باشم...قبلنا پای پی سی بودم ولی دیدم مامان اون طرف تو حال همش تنهاست.... حالا رفتم نخ خریدم و بافتنی میکنم...وقتایی که حال هیچ کاری نیست...یا شرایط بعضی کارا نیست چشامو به زور باز میذارم گاهیم میدم مامان میبافه...اونم خیلی وقته از این کارا نکرده و ذوق داره.... بقیه روزا یا به هوای بچه ها (خواهرم و زن داداشم) میرم باهاشون خرید و حسابی خسته بر میگردم یا خیاطی میکنم.... و همیشه ام به پایان کارام فکر میکنم و تقویم و میبینم که نکنه عقب بیافتم اینقدر شلوغ شدم که نمیفهمم روزام چطوری دارن میرن و منو جا میذارن.... تاکید میکنم: من افسرده نیستم! فقط ذهنم مشغوله ********** خدایا خسته ام نه از خودم آز آن که مرا غرق خودش کرد و نجاتم نداد......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۱۱:۴۷
سپیدار
اولین برف از یکی دو ساعت پیش شروع شده....نشسته و باغچه رو سفید کرده شب که اومدیم بیرون سوز برفی میومد به سمیه گفتم بیا آزانس بگیریم .... گفت نه هوا خوبه پیاده بریم دم در موقع تحویل شیفت آقای آ (مسئول شیفت و پدر یکی از همکارا) گفت سریع برین سوار ماشیناتون بشین که خیلی سرده....ما هم خندیدیم و گفتیم ماشین نداریم...اونم کلی بهمون خندید که تو هوای سرد ماشین ندارین؟؟؟ خودمونو جا کردیم تو ماشین حواجون(مدیر شیفت) دو نفر جلو بودن و 4نفر عقب بودیم و پسر کوچیکش راننده...کلی خندیدیم تا رسیدیم سر بولوار و پیاده شدیم.... خلاصه که این برف خیلی جالب بود ++++++++++ دیشب یه خوابی دیدم که....کاش بیدار بودم و تو بیداری این اتفاق میافتاد....واسه اولین بار خوشحال شدم ++++++++++ این مزاحم روانی دست از سرم بر نمیداره...داره اعصابمو خورد میکنه....با اینکه جوابشم نمیدم ولی نمیدونم چه مرگشه نمیدونم باز زنگ بزنم به ... ببینم واقعا کار اون طرفیاست یا نه؟؟؟؟!!!! باز میگم بیخیال +++++++++ فردا هم قرار حرم ایشالا اگه زنده بودم...فک کنم حسابی سرد باشه و سوز داشته باشه عصریم بالاخره تونستم وقت حجامت بگیرم که فک کنم خیلی واجبه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۳
سپیدار
دو شب پیش طوفان وحشتناکی اومد...امروز سر کار حرفش بود...همه خیلی ترسیده بودن...بیشتر اونایی که طبقات بالا مخصوصا 4 بودن ما که همکفیم خیلی هولناک نبود برامون اما اونا به قدری ترسیده بودن که چندتاییشون از خونه هاشون خارج شدن طوفانی شبیه زلزله بوده براشون که خونه ها رو تکون میداد من صدای شکستن شیشه های بالای سقف زیر زمینای همسایه ها رو میشنیدم.....درهایی که محکم به هم میخوردن و .....خلاصه صبح پاشدیم دیدیم برگ به درختا نمونده فاطمه میگفت همش فکر میکردم اگه الان زلزله بشه و ماها بمیریم این بچه (پسرش) چیکار میکنه خلاصه تو اون لحظات همه توبه و انابه کردن و بعضیا به امام رضا و 5تن قسم دادن خدا رو که بلا رفع بشه جدی جدی وحشتناک بود...یاد بعضی آیات قرآن می افتادی...اونجا ها که از قیامت و آخر زمان تعریف میکنه..... خدا به خاطر امام رضا خیلی به ماها رحم میکنه...چقدرم ماها بی حیاییم پری شب همه از ترس و وحشت توبه کرده بودن و باز صبح روز از نو و روزی از نو..... من از مرگ میترسم....قبلا نمیترسیدم اما هرچی میگذره بیشتر میترسم مرگ که شاید ترسی نداشته باشه از کرده های خودم میترسم.... چندین بار خواب دیدم مردم یا قراره بمیرم....و همیشه استرس و ناراحتی شدیدی داشتم.... جون کندنم تو خواب راحت بوده اما از اعمال خودم و سوال و جوابم میترسیدم... جالبه که خیلیا از مرگ میترسن اما وقتی میمیرن خیلیا هم خواب میبینن جاشون راحته و خوشن... ====== خیلی خسته ام...رفتیم طرقبه جیگر و پاچین و سیرابی...بعدم ویلاژتوریست یه دوری زدیم همراه با داداشم و خانومش مردا که اصولا حوصله ی گشت و گذار تو بازار و ندارن و هی غر زدن....ولی مامان میگفت توجه نکن و میرفتیم تو مغازه ها تا جنساشونو از نزدیک ببینیم :)) خیلی خلوت بود... فردام قراره با خواهرم و خانوم داداشم بریم خسروی واسه پارچه....چندان حسش نیست ولی خب چاره ایم نیست.... بعضی وقتا جاهای خالی چقدر به چشم میان گاهی خدارو شکر میکنم بابت بعضی چیزایی که میخواستم و نشد و گاهیم شاکیم.... +++++++++ به امثال مطی که برمیخورم ته دلم خالی میشه....از زمانیم که تو عقد بوده شوهرش بهش میگفته ازت بدم میاد!!!!!! حتی فحش میداده.....و اصلا برام قابل قبول نیست که چرا با این وجود مطی ادامه داده و عروسی رو گرفته که حالا 40 روز نشده مشغول دادگاه و طلاق و .... بالاخره آدم غرور داره...من حتی یه بارشم نمیتونم بشنوم و تحمل کنم...حتی اگه به زبون نیاد و فقط تصور خودم باشه و برداشتم از رفتار مقابلم چه برسه که به روم بزنن!!!!!!!!! آخه چطور تونسته تحمل کنه؟؟؟؟؟برام هیچ جوره قابل درک نیست چیزایی که شنیدم تو این 2سال اتفاق افتاده و دیدن و شنیدن و باز پشت گوش انداختن ++++++++++ این روزها مدام در حال مرورم...مرور شنیده ها و خونده های نه چندان دورم...این مرور ها آخرش به بمبست سوالای بی جواب میرسه...خسته میشم از فکر کردن به هرکسی و هر چیزی....دلم میخواد ذهنم خالی بشه...گاهی انگار واقعا میشه...همه چیز برام بی اهمیت میشه....دلم نمیخواد به هیچ چی فکر کنم...وا نمیکنم و تو ذهنم مدام دنبال موضوعیم واسه اینکه بهش فکر کنم...اینجوریه که خسته میشم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۲۰:۳۷
سپیدار
چند روزه تو فکر پر کردن فرم اهدای اعضا بودم چند روز که نه خیلی طولانی تر...شاید چند ماه یا حتی یکی دو سال... چند دقه پیش فرمشو پر کردم...یه ترسی تو وجودم اومد شاید ترس از مرگ آره از مرگ...از اینکه میگن مرده رو تا خاک نکنن آروم نمیشه و مرگشو باور نمیکنه... پرش کردم دیگه شاید یه روزی لازم شد شمام اگه خواستین یه سری بزنین یا لااقل به دیگران معرفیش کنین http://www.ehda.ir/
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۱۹:۲۳
سپیدار
حقیقت اینه که دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم از چی و کجا؟؟؟ واقعیتی که تو دنیای بیرون هست یا واقعیت درونم که مدام انکارش میکنم! انتخاب سختیه نمیخوام از نوشته هام حس انزجار و بی حالی و افسردگی به خواننده دست بده افسرده نیستم، فقط جوابی برای سوالم پیدا نکردم! سر در گمم انتظار میکشم...همین ذهنم آشفته است...گاهی از افکارم خسته میشم مثل خیلی وقتا که میخواستم حرفی بزنم و کلی حرف داشتم اما درست تو لحظه ای که باید میگفتم لال میشدم..... حالا همه ی حرفام تلنبار شده...همه شون شدن سوالای بی جواب و من از خودم متعجبم که چرا چنین کردم؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۱:۴۱
سپیدار
هنوز برنامه هایی که ازشون استفاده میکنم و نصب نکردم...فایلامم منتقل به سیستم نکردم واسه همین بوکمارکامو ندارم هنوز ...نمیتونم تو وب بعضی دوستان برم! خیلی حال و حوصله ندارم به کارای نتیم برسم...مخصوصا اون یکی وبم که آموزشیه و کلیم کامنت تایید نشده و ایمیل و درخواست دارم...... خیلی خواب آلودم...با علایمی که به سمانه دادم تشخصیش کم خونی شدید بود+گرمی زیاد طبع حالا داریم همینطور با تجویزات پیش میریم دیگه هفته ی پیش تو مترو قشنگ خوابم برد..اولین بار بود که تو ماشین میخوابیدم..البته نه خواب سنگین..در حد چُرت بود و هی بیدار میشدم وسطش ولی یه صحنه چنان بیهوش بودم که یهو چشامو باز کردم دیدم بغل دستیم نیست!جالب بود برام :)) راستش حتی حال ندارم بنویسم...ای باباااا حرم که میرم گاهی از یه جاهایی عبور میکنم که قبلا یه جور دیگه گذشتم...با یه افکار و احساس و موقعیت و حتی آدمای دیگه..... امروز از همون مسیرا عبور کردم البته نه همه شو....همون گوشه "سینه ی دیوار" که رو به آفتاب بود همون آبخوری و لیوانای سفید آب اون ضریح فولادی رو به صحن که عده ی کمتری نسبت به داخل رواقها اونجا می ایستن.... رفتم جلو دستمو گذاشتم کنار پنجره ی فولاد...گفتم منو ببخش آقا اگه هر موقع میام اینجا چیزایی یادم میاد که نباید! شاید این گره از همینجا شروع میشه؟! دلم یه معجزه حسابی لازم داره....هرچند تا همینجای زندگیمم معجزه بوده خدا رو شکر به خاطر هرچی که گذشته...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۴
سپیدار
2هفته اس که سیستم ندارم...البته هنوزم ندارم ایشالا شنبه یا یکشنبه یا دوشنبه به دستم میرسه! نتیجه ی این دو هفته: من نمیتونم بدون اینترنت زندگی کنم!! وقتی سر کارم که هیچ اما وقتی خونه ام تنها سرگرمیم همینه زمان استراحت چون اصلا نمیتونم بیکار باشم و بشینم مثلا پای تلویزیون وقتی از کار خیاطیمم خسته میشم سرگرمیم همینه...چون اصولا مامی هم پای فیلم و سریالا و ... تلویزیونه و من از تلویزیون بیزارم چیز زیادی از این مدت یادم نیست! جز خوابایی که دیدم و حسابیم هواییم کرده.....ای خداااااااااااااا سر کار که میرم میگن تو که میای همه میفهمن دیگه از بس سرصدا میکنی...خوبه اگه سرکار (فقط همین کار) نمیرفتم دیوونه میشدم حالم خوب بودااااااا....... نمیدونم یهو چی شد...این افکار ناخوانده تموم شدنی نیستن انگار صبح حرم بودیم با مامی و بعدم کمی خرید و الان جفتمون از ظهر تا حالا سر دردیم...نمیدونم از سوز سرماست یا آلودگی هوا//////هردو با هم عصری تلفن به صدا در اومد...ازون تلفنا که با اولین کلمه میفهمم جریان چیه حوصله شو ندارم...تازه داشتم به مامان میگفتم از اینکه مجردم خیلی خوشحالم و روز به روزم خوشحال تر میشم مامان مث همیشه با من واضح حرف نمیزنه...کم کم میفهمم اصولا که چی به چیه با هر تلفن این مدلی مامی میره رو اعصاب من تا وقتی بیان و برن و جواب بدیم و تموم شه بره ...و تا مدتی بعد هم همچنان حرفش هست....روزای قبل اومدن قابل تحملن ولی دقایق و ساعات تا یکی دو روز بعد رفتنشون اعصاب خورد کن ترین لحظات زندگیمه که عموما به جر و بحث و گاهیم دعوا بین من و مامی و قهر مامی منجر میشه.... واقعا تقصیر من نیست!!! مامان بیش از حد حساسه و البته رو بعضی چیزام که باید حساس باشن مامان و بابا هیچ کدوم نیستن از اینکه این آدما بدون هیچ شناختی پا میشن میان و ما هم بدون هیچ شناختی باید راهشون بدیم (فقط با چند تا سوال) و بعد حتی بدون اینکه کوچکترین حسی داشته باشی مجبور باشی بشینی با یکی در مورد زندگی آیندت حرف بزنی....تماما احمقانه است استرس زا....استرس من از اونجایی شروع میشه که اونا رفتن و من به هر دلیلی نخواستم و بابا مامان هم قبول نمیکنن کی گفته علاقه باید بعد ازدواج به وجود بیاد؟؟؟؟؟ حرف خیلی بیخودیه نمیگم از قبل باید همه عاشق و شیدا باشن .... من میگم باید یه کمی کشش ایجاد بشه تو وجودت تا بتونی حداقل باهاش حرف بزنی دیگه!!!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۵۱
سپیدار
از همین امروز تا آخر محرم و صفر (اگه تونستین تا آخر سال) زیارت عاشورا یادتون نره خیلی براتون برکت داره....اگه بعد نماز صبح باشه بهتره...اگه نشد هر وقت که تونستین مدتی نیستم...التماس دعا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۶
سپیدار
محرمم رسید بالاخره دوس دارم این ماه و مخصوصا دهه ی اول هرسال روز تاسوعا عمه خونش برنامه داشت و شله میداد ...یادش بخیر گرچه چندان تمایلی به شرکت تو مراسمش نداشتیم هیچ وقت...به خاطر مسائلی که بود فقط فامیلا بودیم...ماها+فامیلای شوهرای دختراش ولی خب حالا که دیگه نیست.... از طرفی اون روزا رو دوست دارم بریم حرم...از طرفیم نه...به خاطر شلوغی بیش از حدش... روزای محرم و دوست دارم...قبلنا بیشتر دوست داشتم...خیلی بیشتر...نکنه دلسرد شدم؟ نه اینا چیزایی نیستن که ازشون دلسرد بشم...موضوع اینه که  سرریز شدم یه جایی تو همین تاریخا بود که جا موندم ====== چند روزه کمر درد داشتم که امروز بیشتر شد...تمرینمو کم کردم که بدتر نشه ولی اصلا بهم حال نداد این بود که زودی تمومش کردم.... فک کنم از نشستن زیاد این چند روزه است...اعصابم که نداشتم بدتر شد امروز خیلی بهم سخت گذشت...ناخودآگاه اعصابم خورد بود!! نمیدونم شاید جریان مُطی هم تو این یکی دو روزه دخیل بوده تو ناراحتی امروزم همش فک میکنم تو این مدت چی کشیده و الان چه حالی داره دختره طفل معصوم...... ولی امروز یه تاریخ بود که ناخواسته فکرم درگیرش بود تو ذهنم به خودم میگفتم هیچ مهم نیست! واقعا هم فکر میکنم نیست! اما چرا اینقدر به هم ریختم و نمیدونم؟؟!! این روزا از حالا به بعد زیادن...خدای من ...چطور باید باهاش کنار بیام!! نمیخوام به چیزی فکر کنم...گاهی حس میکنم فکرم کاملا خالیه...متمرکزش میکنم رو چیزای دیگه...گاهی یه حواس پرتیایی میکنم که یهو بهم میگن " هیچ معلوم هست حواست کجا بوده؟؟؟؟؟ " ... خودمم نمیدونم....در واقع هیچ جا و همه جا حتی این علامت تعجب!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۷:۵۸
سپیدار
فنجان واژگون شده‌ی قهوه‌ی مرا بر روی میز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی‌ام تکرارکرد : .. ودرطالع شما قلبم تپید ریخت عرق روی صورتم گفتم بگو مسافر من می‌رسدو یا... با چشم‌های خیره به فنجان نگاه کرد گفتم چه شد؟! ... سکوت و تکرار لحظه‌ها آخر شروع کرد به تفسیر فال من با سر اشاره کرد که نزدیک‌تر بیا این‌جا فقط دو خط موازی نشسته است یعنی دو فرد دل‌شده‌ی تا ابد جدا انگار بی‌امان به سرم ضربه می‌زدند یعنی که هیچ وقت نمی‌آید او خدا؟ گفتم درست نیست از اول نگاه کن فریاد زد : ... بفهم! رها کرده او تو را داری همه چیز و به دست فراموشی میسپاری ولی!! ولی چیزایی که میخوای بهشون فکر نکنی تاریخایی هستن که تو تقویم قرمزن... بدون اینکه بخوای میری عقب از اینجاست که مدام سعی میکنی بر خلاف جهت آب شنا کنی نتیجش؟؟ : گرداب تو رو میکشه پایین تا غرقت کنه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۱۹:۱۵
سپیدار
این دو روز زیاد نوشتم...خالی نمیشم چیزی که میخوام بگم به قلم نمیاد و هی از این طرف و اون طرف میگم گرچه اتفاقات این دو روز مزید بر علت شد... وقتایی که پای این میشینم به نظرم عمرم داره هدر میره ولی چاره چیه؟؟؟؟ مثلا امروز میخواستم کلا استراحت کنم...بابا که نبود و فردا میاد ایشالا...ولی اگرم بود بازم میدونم که همین وضع بود و ما تو خونه بودیم مامان میشینه پای تی وی و سریالای اعصاب خورد کن و نگاه میکنه...منم که میشینم پیشش باید همونارو ببینم به اندازه کافی بی اعصاب شدم دیگه وای به حالی که بشینم این مزخرفاتم ببینم چیزایی که یادآوریشون لبخند به لبم میاوردن حالا از اینکه بی هوا یادم میان فراریم حس انزجار بهم دست میده فک کنم خیلی داغون شده...دلم میخواست بدونم دقیقا چقدر؟؟ و اینکه دقیقا چی شده؟؟ تو یه زمینه هایی از خودم هیچ راضی نیستم! مث معتادی که داره ترک میکنه و مواد بهش نرسیده.... دلم نمیخواد این حس رخوت همیشه باهام باشه! وقتایی هست که دلت میخواد چشاتو ببندی و وقتی باز کردی بعضی اطلاعات پاک شده باشن یه چیزی خوندم که ناخودآگاه یاد شیراز و فالی که از پیر مرده کنار سوئیت خریدم افتادم.... یه زمان ته دلم میلرزید....حالا ته دلم خالی میشه مثل حس سقوط از بلندی مثل ساعت طاووسی روی میز پذیرایی که مدام میافته از رو میزو گردن طاووس از تنه جدا میشه نمیدونم تا حالا چند بار چسبش زدم و چسبوندم...ولی هر بار که میافته نرمه هایی ازش جدا میشه و گم میشه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۱۹:۳۰
سپیدار
صبح با مامی طبق قرار رفتیم حرم (2رکعت به نیابت از دوستانم به جا آوردیم) وقتی رسیدیم تازه دعای ندبه تموم شده بود و جمعیت داشتن از رواق خارج میشدن...با توجه به فزونی جمعیت و تابلویی که اونجا بود فهمیدیم که درا بسته بوده و حدس زدم درای دیگه ی ورودی های رواق ها هم کلا بسته بوده احتمالا و اگه زودتر میرسیدیم میموندیم پشت در!! واسه این به این نکته توجه کردم که موقع اومدن مقداری معطل شدیم و میگفتم 2دقه زودتر رسیده بودیم به ماشین زودترم میرسیدیم....ولی فهمیدم اگه 2دقه زودتر میرسیدیم به ماشین نیم ساعت باید سرما میخوردیم....خیلی سرد بود تصمیم گرفتم بعد از این جمعه ها صبح برم ایشالا ...چون روزای دیگه یا سر  کارم یا چون روز قبل سرکار بودم و شبا هم که دیر میخوابیم خسته ام حال ندارم ظهر دعوت دختر خاله مامانم بودیم که از مکه اومده...خوب بود خیلی کلا دختر خاله های مامانم خیلی خانواده های باحالین...خیلی انسجام دارن...کلا یه کلاس خاصی دارن...خوشم میاد ازشون...با اینکه دامادا چشم دیدن همو ندارن یا بین خواهرا با برادراشون مشکلاتی پیش میاد اما روابط خواهرا و کلا بچه ها با هم خیلی عالیه...نه مث فک و فامیل داغون ما قبل از چهلم عمم دایی کوچیکم پسرشو داماد کرد که خب ما طبیعتا نرفتیم و گفته بودیمم نمیریم...و دلیلمونم موجه بود کاملا...یه آدم آداب دان و متشخص میدونه که بعد عروسیشون اونا باید میومدن خونه ی ما و مثلا کیک یا شیرینی عروسی میاوردن و ....  کیک و شیرینی ارزونی خودشون حتی یه زنگم نزدن!!!!! کلا چنان قیافه گرفتن (مخصوصا زن داییم) که انگار طلبکارن؟؟؟؟!!!! تازه مامی 2-3بار از اون موقع زنگ زده حالشونو پرسیده یا عیدارو تبریک گفته بازم خیلی سرد بودن....امروزم اومدن همونطور...زن دایی رو به روی من بود اصلا نگامم نمیکرد!!!!!!! حالا خوبه که اینا هیچی نیستن!!!!! آدم میمونه...ینی چی خب آخه؟؟؟؟ اگه مشکلی پیش اومده یا حرفی شنیدی بیا مث آدم بگو تا ما هم بدونیم یا قبول میکنیم مقصریم یا تو میفهمی اشتباه کردی اینقد ازین ادا اطوارا و قیافه گرفتنا بدم میاد که خدا میدونه....خدابیامرزه عمه مو هر اخلاقی داشت تو این یکی نمونه بود به خدا....اگه ناراحتم بود ازت اصلا اینجوری باد نمیکرد جالبیش ااینجاست که با این کاراشون تا گیر میکنن بدو بدو میان سراغت و توقع دارن زودم جواب بدی رفتار اینطور آدما خیلی برام سوال انگیزه!به یاد ندارم مامانم تا حالا همچین حرکتی کرده باشه! اصولا از بس این اداها و مسخره بازیا زیاد شده که فامیل از هم فاصله گرفتن .اونوقت مشکلی مثل مشکل دختر عموی بیچارم پیش میاد و وقتی کار از کار میگذره تازه میان میگن شمام یه خاکی بریزین!! فامیل مامانم کلا سردن...این داییم و زنشم بدتر از همه....بعدم یهو میرن تو قیافه...جالبه وقتی حالشون خوبه همین کارا رو از این و اون نقد میکنن....دسته جمع ازشون خوشم نمیاد...خدا هدایتشون کنه اصلا نمیخواستم این چیزا رو بنویسم!!! ولی خیلی رو اعصابم بود
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۱۷:۰۱
سپیدار
داره طلاق میگیره!!تازه یه ماهه که از عروسیشون میگذره! یه ازدواج کاملا اشتباه که با بی عقلی کامل پدر و مادرش ادامه پیدا کرد ... از اولشم بد شروع شد حالا یه دختر 19ساله ی مطلقه!!!!!!داره میمونه رو دستش تازه یادش اومده فامیل داره و بزرگتریم هست..... خدا پدر و مادر بی عقل به کسی نده که نتیجش یه بچه ی سیاه بخته... سمیرا طفلیم سر همین بی فکری مامان باباش به این روز افتاد....2هفته تو عقد بودن و بعد دنبال طلاق و بعد از 2سال تونستن طلاق بگیرن...حالا 5ساله که اسم مطلقه روشه....یه اعصاب داغون ازش مونده و مشکلات دیگه..... دختر عموی بیچاره ی من...دلم براش میسوزه...البته فک میکنم چون انتخاب و اصرار خودش بوده تا اینجا ادامه پیدا کرده......منتهی مامانش آبرو داری میکنه و همه چی رو نمیگه!! کلا خانواده ی شوهرش عوضین...گرچه مثل خیلیا اصلا به ظاهرشون نمیخوره !!!!! خدا لعنتشون کنه.... یه چیزو درک نمیکنم اصلا!! اینا فک نمیکنن یه روزی میمیرن؟؟؟؟؟؟ تو مهمونی امروز ظهر دوتا بچه ی طلاق و دیدم...یه خواهر و برادر که خیلیم خوشگل و خوش تیپن...چقدر بزرگ شده بودن...خیلی وقت بود ندیده بودمشون...پسره 18 و دختره 17 مادرشون مثل دسته ی گل بود..همه چی تموم بود..اون زمان دیپلم ریاضی داشت دادنش به یکی که تا کلاس پنجم به زور خونده بود و معتاد بود....فقط چون پدر مادراشون با هم دوست بودن و تشخیص دادن!!!! خیلی خانوم خوبی بود...شوهر عوضیش کارو به جایی رسوند که خانومه با بچه هاش فرار کرد و رفت و تا چند وقتم پیداش نشد...بعدم طلاق غیابی... پری روزم فاطمه از مادر شوهر خواهرش میگفت که زندگیشو جهنم کرده.... مشکل امروز آدما اینه که فکر نمیکنن یه روزی میمیرن و باید جواب پس بدن و قبل از مردنم البته باید همینجا تقاصشو بدن!!!! باور کنین هر کاری بکنید همینجا سرتون میاد!!!!!!  خیلی به هم ریختم از دیشب....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۱۲:۳۵
سپیدار
بابا از دوشنبه رفته سفر کاری و انشاالله شنبه عصر مشهده این خواهر و برادرم که نمیذارن ما به حال خودمون باشیم...یه شب این میاد با شوهرش یه شبم اون میاد با خانومش!!! قرار بود امشب با مامی بریم نمایشگاه کتاب...کلا دیر یادم اومد :| البته فرقیم نداشت چون آبجی جان تشریف داشتن و نمیرفتیم ولی قراره ایشالا چشم شیطون کور گوشاش کر جمعه صبح بریم حرم فردا هم که مهمون دارم...یعنی داریم...خاله و دوتا دختراش... دخترا با من کار دارن...تو زمینه خیاطی و اینا.... یک شنبه با سمیرا رفتیم بیرون واسه خرید ...به قصد خرید پارچه رفتیم ولی همه چی دیدیم....کیف و کفش و ساعت و شال و روسری و کتاب و.....از فلکه آب (درست رو به روی حرم) تا اول تقی آباد (بازار زیست خاور) پیاده رفتیم!!!!! اگه مشهدی باشی یا اومده باشی میدونی این مسیر یعنی چقدر!!!!! به قدری که پاهامون درد گرفته بود و دیگه حوصله گشتن نداشتیم و فقط میخواستیم برسیم خونه درست 5ساعت طول کشید تو " آلتون " رفتیم طبقه دوم واسه کیف تو یه مغازه ای که قبلنم رفته بودیم...از زمانی که وارد شدیم صاحب مغازه (حدود 33-34 بهش میخورد) داشت با تلفن حرف میزد تا زمانی که ما رفتیم بیرون....از حرفایی که میزد کاملا مبرهن بود داشت با یه خانوم حرف میزد و قصدش به هم زدن رابطه شون بود و بهانه ها و ... ما هم تا تونستیم کیف ها رو امتحان کردیم ولی آخرشم هیچ کدومو نخواستیم و رفتیم :| در واقع من میخواستم بخرم که پشیمون شدم **یه زمان میگفتن مرده و غیرتش و ناموسش! کی جرات داشت نگاه کنه؟؟ عروس خانوم تو ماشین کاملا اوپن نشسته بود!!نگاه تمام ماشینا و موتوریا هم بهش بود البته چیز جدیدی نیست...بی غیرتی خیلی وقته مد شده..از بس دیدیم دیگه کسی متعجب نمیشه! فاطمه از مادرشوهر خواهرش میگفت...از اینکه خیلی خواهرشو عذاب داده و همچنانم میده و زندگیشو زهر کرده.... یه چیزاییم تعریف کرد کهخیلی غصه خوردم....ولی خب میگفت من که نفرینش کردم...نه من که همه مون نفرینش کردیم به سرش بیاد حق داشتن کاملا....سمی گفت نفرین نکن فاطمه بسپارش به خدا منم گفتم دعا کن خدا به خواهرت صبر بده و به اونم یه عقل و شعوری تا دست برداره....خدا جای حقه خودش میدونه چیکار کنه...بچه هاش که گناهی ندارن!  شب قدر..اس ام اس زد گفت نفرین و پس بگیر و تو این شب عزیز برام دعا کن گفتم نفرین نکردم! اما این مدت خیلی برام بد تموم شد...حقیقتش چند باری از خدا خواستم فقط بفهمه با من چیکار کرده...همون به سرش بیاد...ولی بازم پشیمون شدم و فقط دعاش کردم.... با اینکه نفرینش نکرده بودم اما آهم دامنشو گرفته بود....به بد وضعی افتاده...اونقدر بد که حتی حالا که باید ازش متنفر باشم دلم براش میسوزه....نفرین نکردم و این شد! چون خدا جای حقه و میدونه و میبینه تنها چیزی که باعث شد بعد از اونم نفرین نکنم همین بود...دیگه بدبخت تر از این؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۰
سپیدار
میگن بچه های این دوره زمونه خیلی باهوشن!!!!! میگن دوره زمونه خیلی عوض شده و بچه ها هم خیلی عوض شدن!!!!! میگن دیگه نمیشه مثل قبل با بچه ها رفتار کرد!!!!!!!!!! و همینطور بی ادبی و پر رویی بچه هاشونو که خودشون مسببشون شدن و توجیه میکنن!!!!! ولی من میگم نع! بچه ها عوض نشدن این پدر و مادرای الن هستن که عوض شدن اکثرا حال و حوصله ی بچه داری ندارن..... یه چیزایی نصفه و نیمه شنیدن از کتابا و کلاسای روانشناسی و میخوان همونو پیاده کنن بدون اینکه بدونن حقیقتش چیه؟؟ حالا بچه با موبایل، تلویزیون،کامپیوتر،دستگاه های صوتی و ... ور میره و یه چیزی یاد میگیره همه متعجبن که از کجا یاد گرفته؟؟؟؟؟ پس این بچه خیلی باهوشه! همه ی مادرا هم سخت معتقدن که خیلی بچه شون باهوشه!!! این خیلی طبیعیه که هرچی سن پایین تر باشه دل و جرات بیشتره و بیشتر قدرت کشف امور و داریم.... موضوع اینه که: اون زمان که ما بچه بودیم فقط یه تلویزیون بود ! بعدش رادیو و بعدتر ها دستگاه های سگا و میکرو و ویدئو اومد....ولی ما حق نداشتیم با هیچ کدوم اینجوری ور بریم! داشتیم ؟؟؟؟؟ اونوقت چطوری میخواستن بفهمن ما باهوشیم ؟؟؟ اونقدر پدر و مادرای ما درگیر جنگ و مسائل و مشکلات دیگه بودن اغلب تو فکر این چیزا نبودن چیزی که براشون اهمیت داشت این بود که بچه های مودب و حرف گوش کن و سر به راهی بار بیارن اکثریت هم موفق بودن (نسبت به پدر و مادرای الان) به موقعش دعوا یا تنبیه بود و به موقعشم تشویق...حتی شده زبونی الان بچه ها کاملا آزادن که هر کاری بکنن..فرقی نداره تو خونه ی خودت باشن یا خونه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ یا بقیه فامیل....لبته برای بعضیا تفاوت داره...خونه ی خودشون دائم مادر دنبالشه که خربا کاری نکنه ولی تو مهمونی کلا بی خیاله ما سر سفره یا تو مهمونی پیش پدر و مادرامون میشستیم و تا اجازه نمیدادن جامونو تغییر نمیدادیم...حالا بچه سر سفره مستقل میشینه و کلی غذا هارو دستخورده و حیف و میل میکنه و بی ادبی میکنه و اعصاب بقیه رو هم خورد میکنه و مادر انگار نه انگار! نهایتش اینه که از دور شااااااااااااااااید بگه فلانی این کارو نکن! نمیگم من خیلی خوبم یا همه ی بچه های نسل ما خیلی بی عیب و نقصن اما مقایسه که میکنیم میبینیم ماها و امثال ما خدارو شکر به خیلی از انحرافات دچار نشدیم و به خیلی از مشکلات گرفتار! مودب تر و مراقب تر بودین تا امروز...و همینطور قبل از ما نسل پدر و مادرای ما که شاید خیلیاشون سواد آنچنانیم نداشتن و ندارن و خیلیم از ما بهتر بودن برای پدر مادراشون (به لحاظ احترام) خیلی از ماها به دلایلی کاملا یا به طور نسبی بدون پدر بزرگ شدیم....زمانی که نیاز داشتیم پدر بالای سرمون باشه نشده و مادر جور همه چیزو کشیده....مادرای ما چقدر دانشگاه رفتن و کتاب خوندن؟؟؟ پس چطور شد که مارو بهتر تربیت کردن نسبت به بچه های الان؟؟؟ کسی منکر تغییر فضای این زمانه نیست اما چیزی که بیشتر اهمیت داره رفتار و برخورد و تربیت پدرا و مادراست!!!! اول خوانواده بعد بیرون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۵۲
سپیدار
وقتی که آسمان دلت ابریست انگار نفس هم کند و آهسته می آید من میگریزم تا دست خاطرات به یادم نرسد ولی  به اولین پناهگاهی که میرسم خاطرات آماده ی پذیرایی اند! باید باران ببارد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۹:۲۳
سپیدار
صبح من زودتر از همه رسیدم...با مامی بودم...فک کردیم شیفت و تحویل گرفتن و مامی رفت در زد چون جفتمون گوشیامونو جا گذاشته بودیم خونه!!!! وقتی کسی نیومد فهمیدیم هنوز نیومدن...چند لحظه بعد یکی از آقایون اومد بیرون و متعجب مارو نگاه کرد و رفت :| وقتی رفت تازه دیدیم بله حوا جون (مدیر شیفت) دارن تشریف میارن از دور تا اینجا شد دوتا!! گوشی+ضایع شدن چون همه دیر اومدن من سریع رفتم سر شیفت و یادم رفت غذامو ببرم بذارم تو یخچال======= موقع ناهار ظرفمو همونجا پیدا کردم...یادشون رفته بود ببرن پایین گرمش کنن و من غذای سرد خوردم :| شیفت آخر ظرفمو تو کفشداری پیدا کردم....یادشون رفته بود بشورن :| برگشتنا اتوبوس لعنتی ایستگاهی که میخواستم پیاده شم و نگه نداشت در نتیجه یک ایستگاه تو تاریکی و خلوتی برگشتم عقب :|
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۸:۰۹
سپیدار
گاهی فکر میکنم با خودم که.....اگه این مشکلات دو-سه ساله اخیر پیش نمیومد و این وقفه طولانی ایجاد نمیشد شاید نمیتونستم به چیزی که اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم (کارم) برسم اینو تو رفت و آمدایی که تو این مدت شد فهمیدم...تو نگاه اول کارم خیلی وجهه ی خوبی نداره....به خاطر آدمایی که تو این رشته مشغول هستن و چیزایی که خودمم خیلی شنیدم و دیدم و بابتشون متاسفم به خاطر همین مسائلم هنوز وقتی جایی میپرسن و میگم ناجیم متعجب میشن!!! بعضیا هم خیلی زیاد متعجب میشن...چون توقع ندارن یه دختر چادری بدون اون رنگ و لعابایی که خیلیا لازمه ی کارشون میدونن اصلا اهل ورزش باشه چه برسه به این ورزش و مخصوصا تا این مرحله! برخلاف حرف بعضی اطرافیانم که سعی کردن منو دور کنن از این رشته و بعد هم گفتن تو مرحله اول به هر کسی نگم ...اما من به راحتی میگم...میگم تا ببینن و بدونن که اگه یه عده یه جایی بد میشن معنیش این نیست که الزاما همه باید تو اون زمینه بد باشن! نمیدونم گفتنش اهمیتی داره یا نه.....ولی من خودمم...یه دختر چادری....با یه تیپ مناسب چادرم نه الزاما مناسب مدایی که میبینم....به روزم و به اندازه کافی شیک پوش و مرتب (نه قیمتی پوش) معمولی اما مرتب با چادر عربی ولی جمع و جور....8سال پیش مدرک آرایشگریمو گرفتم و تو این زمینه هم تاحدی آزاد بودم...حداقلش اینه که پدر و مادر همه جا دنبال آدم نیستن نه؟؟!! و منم آدمیم که اگه بخوام چیزی رو مخفی کنم هرچقدرم بزرگ باشه فقط کافیه بخوام کسایی که نباید متوجهش نشن! با وجود این فکر میکنم هرکسی باید همه چی تو تیپ ظاهریش با هم بخونه.....از دخترایی که چادر میپوشن اما آرایش مو و صورتشونو لباسشون خیلی زننده و تابلویه هیچ خوشم نمیاد...همه ی کارای ما معنی دارن مخصوصا ظاهرمون جایی که لازم باشه به اندازه کافی به خودم میرسم...از اون تیپهاییم که میبینم همه جا یه جور میرن خوشم نمیاد! مثل همین دیشب که نامزدی داداش نرگس (همکارم)بودیم...دو سه نفر دیگه ایم که اومده بودن واقعا متعجبم کردن!!! یکیشون حتی صورتشو اصلاح نکرده بود....یه بلوز شلوار که اصلا مناسب اون مجلس نبود و بدون هیچ آرایشی....به نظرم بی احترامی به میزبانه...هرچیزی حد و حدود خودشو میطلبه شاید کساییم که منو سر کار میبینن یا یکی دوتا دیگه از همکارامو...تصور نمیکنن که بیرون از اون محیط چادر میپوشیم....چند باری که داشتیم میرفتیم بیرون و هنوز مشتریا تو سالن بودن نگاهای متعجبشون اینو میگفت وقتی از امام رضا میگفت تصورم این بود که خیلی بهش اعتقاد داره...واقعا هم داشت...شاید...لااقل اینطور به نظر میومد وقتی گاهی به جای خداحافظی و گاهیم قبلش میگفت "یا علی" فکر میکردم حتما اعتقاد قلبیشه...شاید واقعا بود...اینطور به نظر میومد اینا تنها چیزایی بودن که مایه دلگرمی شدن! ولی اعتراف میکنم وقتی که گریه کرد حالم بد شد! گریه ی یه مرد اصلا قشنگ نیست وقتی دلیلش مستعصل شدن باشه....اونم از چیزی که شاید راه حلش دست خودشه خدایا من هنوز حیرونم!به خصوص از اون روز که اون قصه رو شنیدم اونم به نتیجه رسید و دلیلی داشت ولی دلیل برای من چی بوده؟؟؟جواب چی بود؟؟؟هنوز نفهمیدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۲۲:۰۴
سپیدار
وضعیت روابط منو والدین طوری شده که حداقل هفته ای یک بار وضعیت زیر اتفاق میافته: منو مامان داریم حرف میزنیم..............................بعدش میرم آویزونش میشم محکم بغلش میکنم دستشو میبوسم، پاشو میبوسم و کلی لوس بازی در میارم و میگم غلط کردم ببخشید.....تا قضیه فیصله پیدا میکنه!!! گاهیم این اصطکاک با بابا پیش میاد ...ولی به ندرت چون بیشتر وقتمو با مامان میگذرونم بهانه ی خوبیه که دست و پای مامانمو ببوسم ولی دلم نمیخواد ناراحتش کنم یا ناراحتشون! ولی به این دلایل پیش میاد و جدادا هم زیاد 1- من تو سنی هستم که نباید دیگه دائم تو خونه باشم و تو دست و پای مامان و بابا .یعنی تا حالا باید میرفتم سر زندگی خودم تا بعضی چیزا رو نبینم و ناخواسته دخالت نکنم و یا دلسوزی بی جا واسه یکی از طرفین.... بماند که باعث میشه اونا هم تا تو خونه ام میخوان خواسته هاو تمایلاتشونو مثل بچگیم بهم تحمیل کنن و تو هر موردی اظهار نظرشونو به زورم که شده بهم بگن و بقبولونن 2- سنشون که رفته بالا حوصله شون کمتر شده و خیلی خیلی حساس تر نسبت به قبل 3- مشغله ی بابا خیلی زیاده و خسته میشه و چون خیلی کمتر از اونی که لازمه ی سن و سالشه وقت استراحت داره و فوت عمه هم به قدری داغونش کرده که زود از کوره در میره و بهم میریزه..... ****خدایا کمکم کن این زبون لعنتی رو نگهدارم __________________________ پ.ن: عصبی شدن خودمو یادم رفت اضافه کنم به این مشکلات....زودی از کوره در میرم تازگیا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۴:۱۰
سپیدار
امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) در سفری با یکی از یهودیان خیبر، همسفر گردید، آنها با هم حرکت کردند تا به رودخانه ای که عرض طولانی داشت و آب در آن بود رسیدند، در آن جا پل یا وسیله دیگری نبود که به آن طرف رودخانه بروند، با توجه به این که یهودی، علی (ع) را نمی شناخت. یهودی آهسته دعایی را خواند و بر روی آب به راه افتاد، بی آنکه غرق شود، خود را به آن سوی رودخانه رساند. سپس رو به علی (ع) کرد و گفت: «اگر آنچه را که من می دانم تو نیز می دانستی (آن را می گفتی) همانند من از روی آب به این طرف می آمدی، بی آنکه غرق شوی. علی (ع) فرمود: « ای یهودی! همان جا توقف کن تا من نیز بیایم.» حضرت علی (ع) متوجه خدا شد و به اذن پروردگار از روی آب قدم برداشت و خود را به آن سوی رودخانه رساند. یهودی تعجب کرد و به دست و پای علی (ع) (آن حضرت را نمی شناخت) افتاد و عرض کرد: ای جوان! چه گفتی که آب در زیر پای تو مانند سنگ سخت شد و از روی آن به این طرف آمدی؟ امام علی (ع) به او فرمود: «تو چه گفتی که بر آب قدم نهادی و رد شدی؟» یهودی گفت: من خدا را به وصیّ اعظم محمّد (ص) خواندم، خداوند به من لطف کرد و از روی آب گذشتم.» حضرت علی (ع) فرمود: «آن وصّی محمّد (ص) من هستم.» یهودی گفت: به راستی که حق می گویی، آنگاه قبول اسلام کرد و در حضرت علی (ع) به افتخار اسلام نایل آمد. علی از اسامی اعظم خداست... عید غدیر بزرگترین عید ماست به همه مبارک
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۰
سپیدار
بالاخره پاییز چهره ی خودشو نشون داد تو این شهر امروز از صبح که شروع شد آسمون گرفته و ابری بود و تا همین الان داره میباره هوا هم سرد تر شده نسبت به دو سه روز اخیر منم کم کم باید به فکر باشم که بخاری اتاقم و بیارم....کلی باید جا به جا کنم واسه بخاری...حسش نیس یه چند روزی یه کم بیشتر تو فیسبوک گشتم و چند تایی آشنا پیدا کردم! همکلاسیای دانشگاه...+ فک فامیلمون البته فک و فامیل قبلا هم بودن...با بعضیا ارتباط نزدیکی نداریم اصولا...یعنی یه جورایی یهو جو زده شدن و یادشون رفت قبلا چی بودن و کی بودن و از کجا اومدن !!!! حالا تیپ و سر و وضع ظاهرشون فقط عوض شده (شدیدا به روز شدن) و فکر میکنن بقیه هم شان شون نیستن.....بماند که زندگشیون در چه وضعیتیه!! اینجاست که میگن آفتابه لگن هفت دست، شام و نهار هیچی و همینا هم هر وقت مشکلی دارن توقع دارن همه کاری براشون بکنی و اگه نتونی به هر دلیلی زودیم بهشون بر میخوره و باز میشن بدتر از بد..... مشکل اینه که آدما این روزا مناسب شان خودشونم راه نمیرن!!! حالا بماند که معلوم نیس به چه دلیل یهو نوک دماغشونو میگیرن بالا و بقیه رو هم شان نمیدونن...بگذریم....اتفاقا اینایی که شرحشونم گذشت فیس بوکشون فقط آلبوم عکسای شخصیشون بود... مدل به مدل از خودشون تو خونه و عروسی و مهمونی با انواع لباسا و مدل موها و آرایشا عکس گرفتن و گذاشتن و بقیه هم هی ازشون تعریف و تمجید کردن! شایدم کارکردش فقط همینه؟؟!! خب من کاری به اون دسته ی خاص از فامیلمون ندارم...یه سری از دوستام (دانشگاه) و دختر خاله و دختر عمه و اینا دارم که بیشتر از دنیای واقعی تو این دنیای مجازی یا فیسبوک و یا مسنجر باهاشون مرتبط میشم یه فامیل نسبتا دوریم داریم (دختر خاله ی مامانم) که البته خونه شون به ما نزدیک بوده از بچگی و خیلی صمیمی بودیم و رفت و آمد داشتیم از قدیما... آدمای خوبین و البته با جنبه...بچه های همین خالم(بهش میگم خاله دیگه) همه شون هستن ، فامیلاشونم هستن...حتی فامیلایی که میدونم سالهای ساله پدر مادراشون با هم مشکل دارن و اصلا گروه خونیشونم به هم نمیخوره به هیچ عنوان و خلاصه اینا همه اونجا هستن و خیلی صمیمی و راحت و بدون قیافه گرفتن و ادا و اطوار با هم ارتباط دارن....اینجوری باشه خوبه این میشه استفاده ی درست و سازنده...با آدمایی که دوسشون داری و میشناسیشون ولی ازشون دوری...یا شهر دیگه یا کشور دیگه یا حتی فقط اون طرف شهر اما گرفتار ولی واسه عده ای فقط همون آلبوم عکسه! =======بگذریم====== دلم میخواست میتونستم پشت پنجره های اتاقم واسه پرنده ها لونه درست کنم تا هر موقع سردشون شد و پناه خواستن برن توش....هر روز براشون گندم بریزم....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۵
سپیدار
امروز قراره بریم خونه ی سمانه من، فاطمه، مهناز ،ملیحه و معصومه مهناز که خط خورد...خانوم مسافرت تشریف دارن معصومه هم که مثل همیشه بیاد و نیاد داره! فاطمه رو هم به زور ساعت 7:30 ازش قول گرفتم.... هی...... این مونده از جمع 10 نفری ما که همیشه با هم میرفتیم مهمونی.... یکی ازدواج کرده و رفته تهران، یکی ازدواج کرده و نیشابور زندگی میکنه، یکی زابل درس میخونه، یکیم که تقریبا 2ماه پیش زایمان کرده و فعلا ازش خبری نیست.... چقدر خوش بودیم با هم اون روزهای دانشگاه..... ******* دیروز رفتیم الماس...از زمانی که نزدیک شدیم انگار قلبم داشت میومد تو دهنم....دلم نمیخواست برم....برم و ببینم که دیگه عمه مثل همیشه با خنده و ذوق و شوق نمیاد استقبالمون الماس بدون تو حتی یه مروارید سیاه هم نیست :( تو مغازه تو نبودی اما عکس قاب شدت با روبان مشکی بهم زل زده بود....دلم برات یه ذره شده پریسا تنها بود...عکس مامانشو صفحه اول دفتر حساب و کتابا نشون داد و گفت دلم براش خیلی تنگ شده.... خدایا چه زود گذشت...انگار همین دیروز بود...دلم خیلی گرفت همین که تو نیستی انگار هیچی سر جاش نیست.... خدایا دلم گرفته....بخشیدن خیلی سخته وقتی که نباید متنفر باشی حتی متنفر بودنم برای همیشه سخته! تمام روزهایی که میان چه شاد و چه غمگین دارن خاطرات منو تو ذهنم به تصویر میکشن راستی چرا باید خواب ببینم؟؟؟ وقتی تو بیداری ازش گریزونم؟؟؟!!!!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۰
سپیدار
من عاشق معماری سنتی خودمونم عاشق گچ بریا و تاقچه های عمیقش عاشق شیشه های رنگیش...وقتی که نور خورشید از توشون رد میشه و روی دیوار و فضای اتاق رنگ قرمز و آبی و زرد و نارنجی میشه اون وقتا که دلت میگیره...روزای پاییزی که آفتابش کمه و زمستونای سرد همینا دلتو باز میکنه وقتی سر صبح چشاتو باز میکنی و نورای رنگ وارنگ و میبینی که از لای پنجره ها رد شدن اومدن تو اتاق...مثل خونه ی آقاجون و مامان بزرگ کاش هنوزم بودن...تو همون خونه ی کوچیک...میرفتم و پیششون میموندم...کاش اون روزا بزرگتر بودم...کاش میفهمیدم...خیلی وقته به این نتیجه رسیدم باید زودتر به دنیا می اومدم تا بعضی چیزا بیشتر بهم بیاد! مدرن ترین و شیک ترین قصرهای دنیا آرامش سبک معماری خودمونو نداره وقتی میری یزد و اصفهان و شیراز و .... تو بافتای قدیمی...باغای قدیمی...خونه های قدیمی.... شاید یه دلیلی که قدیمیا کمتر واسه گشت و گذار به دل طبیعت میزدن یا سفر میرفتن همین بوده خونه هاشون مثل الان فقط دیوار نبوده...پنجره های رنگی داشتن و حیاطای بزرگ.... مثل حالای ما یه صبح تا ظهر که تو خونه بودن دلشون نمیگرفته میشه خونه های بزرگ و شیک ساخت ولی با همون معماری یا حتی نقلی و کوچیک ولی بازم شبیه همون خونه ها لااقل پنجره ها باید همون باشن...پنجره تو خونه یعنی دریچه ی احساس و نفس آدما جایی که هر موقع دلت گرفت نگاش کنی و بفهمی دیوارا بسته نیستن چه راحت از ما گرفتن و چه راحت تر ما هر چی از قدیم و ندیم بود فروختیم به زباله دونیا یه روزی تو کوچه مون...تو محله مون...همه خونه ها ویلایی بودن...حالا ولی تک و توک ویلایی موندن و حیاط دار میکوبن 8واحد میسازن...تا ساخته بشه پیر میشن...بعد یه 80 متری واسه خودشونو و بقیه هم مستاجر.... مردم آزادیشونو احساسشونو آرامششونو میدن تا پول بیشتری داشته باشن بعد همون پولا رو خرج میکنن تا همینا رو به دست بیارن!! من هنوز تو فکر اون خونه ی بزرگ و مجلل تو شیرازم...نه یکی که تمام اون خونه ها...با سبک و سیاق معماری سنتی خودمون.... یه روزی یه نفر گفت: ما واسه آدما مون تو شهر و کشورمون زمین کم نداریم! میتونیم واسه همه خونه های بزرگ و ویلایی بسازیم...اما......حالا خونه ها از آدما بیشترن!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۴
سپیدار
‫ای همه غمگین اگر تنها شدی من با توام خسته دل از هر که ، وز هر جا شدی من با توام گر به کنج بی کسی آمیختی با درد خویش دلگران از مردم دنیا شدی من با توام از غمت گریان منم گر تا سحر مانند شمع اشکریزان در دل شبها شدی من با توام ای عزیز جانم! ای هم نفس! ای آشنا! خسته گر از گنبد مینا شدی من با توام اشک غمگینان دلم خون میکند؛ای وای من! ناله کمتر کن اگر تنها شدی من با توام ای بیابانگرد بی کس! گر زغربت روزها دربه در در کوه و در صحرا شدی من با توام در شب سرد زمستان روح من در کوچه هاست چون اسیر لشگر سرما شدی من با توام کامران بودی اگر جانت سلامت ، شاد باش ور به کام درد جان فرسا شدی من با توام ای دو چشم اشکریزان! در دل شب های تار هر زمان از دست غم دریا شدی من با توام شعر من غم نامه عمر من است ای آشنا هم سخن گر با کلام ما شدی من با توام‬
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۹:۱۸
سپیدار
ویندوز و عوض کردم ولی انگار گیر تر از قبلش شده!!!! حالم بهتره فقط این آبریزش و عطسه های ناگهانی اذیت میکنن خیلی...صدای خودمم خوب نمیشنوم تصویر پروفایل و عوض کردم ولی نمیدونم چرا هنوزم همون عکس قبلیو نشونم میده!!!؟؟؟؟شما چی میبینید؟؟؟؟ آفتاب گرمتر و بیشتر میتابه این روزا (خدا رو شکر) سمانه به شدت موهاش موخوره داشت همیشه طوری که دائم باید کوتاه میکرد و تازه بازم داشت! تارهای موی خیلی نازک و موهای کم پشتی داشت...مدتی پیش از ترکیبی گفت که استفاده کرده و هنوزم میکنه ....هیچ اثری از موخوره ندیدم تو موهاش...تازه خیلیم قشنگ و خوش فرم شده....دیگه هم مثل قبل ریزش نداره و پر تر شده....نمیدونم چه مدته استفاده میکنه...شنبه ازش میپرسم اگه یادم بود...خب منم با امروز 4بار استفاده کردم....جالبه که به خاطر سرماخوردگیم از دیروز سردرد بودم...امروزم صبح که بیدار شدم همچنان سردرد بدی داشتم...اولش فکر کردم اون مواد و بزنم ممکنه به خاطر خیسیش سر دردم تشدید بشه ولی هیچ اثری از سر درد نیست دیگه! مینویسم براتون اگه خواستین استفاده کنین یا به دیگران پیشنهاد بدینش 2قاشق غذاخوری حنا+2قاشق غذا خوری وَسمه+2قاشق غذا خوری سِدر+2قاشق غذا خوری روغن زیتون اینارو حسابی با هم مخلوط میکنید طوری که رنگ مواد تیره میشه کاملا به خاطر وجود روغن...وقتی یک دست شد بهش سرکه ی طبیعی (ترجیحا سیب) اضافه میکنید و اینقدری میریزید که کاملا شکل خمیر به خودش بگیره شاید نصف لیوان لازم باشه...بعد کم کم بهش آب و اضافه میکنید تا کمی رقیق بشه و بتونین بزنیدش به موها... بعدم همینطور لایه لایه میمالید به ریشه و ساقه و سر موها...مخصوصا سر موها اگر موخوره داره یا کم جون شده....بعد از اتمام یه کلاه پلاستیکی روی موها ببندید و سرتونو با روسری بپوشونید بعد از یکی دو ساعت میشوریدش...اشکالی نداره اگه بعدش از شامپو استفاده کنین بهتون اطمینان میدم موهاتون رنگ حنا نمیگیره...خود من تا حالا 4بار زدم و هیچ رنگی ندیدم!...سمانه هم همینطور اما اگه دستکش دستتون نکنین ناخنها و دست کمی نارنجی میشن...گرچه خیلی زود از بین میرن اما خب اغلب خوشایند نیست...اینم بگم که اگه دستکشم استفاده نکنید بازم خیلی خوبه چون از ریشه شدن اطراف ناخن یا پوسته شدن های سر انگشتا جلوگیری میکنه من که به شخصه تو همین 4بار تاثیرشو کاملا دیدم.... فقط اگه خیلی اهل رنگ کردن مو باشید اصولا حنا مانع رسیدن رنگ به مو هست اما اگه داشتن موهای طبیعی زیبا و سالم و درخشان و به موهایی که نهایتا تا 2هفته خوشرنگن ترجیح میدین ازین فرمول هفته ای یکبار استفاده کنید این خانومیم که ازش اسم بردم(سمانه) در حال گذروندن دوره های تخصصی طب سنتی هست ازین فرمولای مو و پوست بازم دارم شاید به مرور همینجا گذاشتمشون
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۱
سپیدار
اول از همه: ♥♥عید قربان به همگی مبارک♥♥ یکی دو شب یا دو روز یا شایدم ظهر روز قبل از رفتن و سپی و آوی(خروسام) خواب دیدم یه عالمه خروس سفید درست شکل اون دوتا دارم که حتی نمیتونستم بشمارمشون و داشتم همه رو قربونی میکردم.... بیدار شدم گفتم چه ربطی داشت؟؟؟؟منکه قراره اینا رو بدم به سمی نگهشون داره بعدشم دوتا بیشتر که نیستن!!! و درست ظهر روز بعد تکلیفشون روشن شد و قرار شد یه نفر از طرف خیریه بیاد ببرشون(ریا شد دیگه )...بعد از رفتنشون مامان جان شبش یا شایدم روز بعدش بود خواب دیده بود بابا بزرگم(مرحوم شدن 5سال پیش) یه مهمونی داده و همه رو دعوت کرده...حتی کسایی که ما اصلا نشناختیمشون....گفتم بله دیگه اینا خیرات عمه جون خدابیامرزم(که تقریبا 2ماه پیش فوت شدن) بود و پدر بزرگها و مادر بزرگهای گرامی...آقاجونم سریعا مهمونی به پا کرده با خروسام :| حالا نمیدونم این خاطره رو قبلا گفته بودم یا نه ولی هدفی توش بود که در ادامه میگم چند روز پیش مامی خواب دید رفتیم شیراز و اونجا منو گم کرده...بعد به هزار مکافات پیدام کرده ولی ظاهرا بازم گم شدم!! گفتم هیچی دیگه مامی جون قراره من یه شوهر شیرازی بگیرم و برم :))) مامان خیلی ناراحت و افسرده انگار کاملا جدی گرفته بود گفت:نه تورو خدا! به غریبی نرو...اون یکی که نزدیکه مواقع لزوم بابات به زور مارو میبره دیگه اگه دور شی من چیکار کنم؟؟؟؟ :|:|:| حالا نتیجه گیری از این دوتا خواب و تفاسیر با خودتون ***** از روز اسباب کشی خواهرم همه لرزمون گرفت...آخه خیلی سرد بود خونه...مامان و بابا که یه هفته قشنگ افتادن طفلیا...منم کم و بیش سردردای خفیف و دیروزم سر کار یه ذره سرمام شد و الانم به سلامتی تب کردم و دارم میلرزم حسابی..اصن از صورتم حرارت میزنه بیرون...الانم با پتو در خدمت شمام چون خوابم نمیبره و بیشتر اذیت میشم...مامی هرچی اصرار کرد بریم دکتر نرفتم چون هیچ اعتقادی به اون داروهای شیمیایی ندارم...نتیجه ی دلخواهم نمیگیرم عموما و مریضیم طولانی تر میشه...حالا از عصری نوشیدنیهای گیاهی و سیب و لیمو شیرین و این چیزا رو خوردم...ایشالا خوب بشم که اصلا دوس ندارم روز عید افتاده باشم...حالا بماند که چقدر کار دارم! خلاصه که امروز قسمت نشد بریم حرم :( مامان هنوز خوب خوب نشده و منم که از صبح حالم دگرگون بود و آبجی جانم که امروز قصد سفر داشتن از صبح اینجا بود و صبحم منو برد بیرون ....خلاصه کلا پابند بودیم تازگیا بی پرده تر مینویسم...نمیدونم چرا...شاید چون میدونم هرکی اینجا رو میخونه یا تا حالا میخونده تا حدودی فهمیده قضیه چیه... امروز بعد از دعای عرفه گفتم خدایا بخشیدمش ولی دلم آروم نیست!! و چیزاییم که از دست دادم دیگه برگشت پذیر نیست...ولی بخشیدم چون میگن از شرایط قبولی دعا اینه که کینه تو دلت از هیچ کی نباشه...من بخشیدم بقیش با خودته که منو ببخشی و این وضعیت و زودتر خاتمه بدی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۱
سپیدار
الف) فواید شلوغ بازی صبح که منو سمی رسیدیم همه بیرون در منتظر بودن تا مدیر بیاد و شیفت و تحویل بده (پدر بنده) منم که مث همیشه تا پیاده شدم سلام و احوالپرسی و با سر و صدا....بابا اومد بیرون و گفت شما چرا اینجا وایسادین؟ حوا جون(مدیر شیفت خانوما)گفت: گفتیم شاید هنوز وقتش نرسیده... بابا در حالی که مارو دعوت به داخل کرد و داشت میرفت داخل ساختمون گفت: چقدم سر صدا میکنید :)) همه برگشتن منو نیگا کردن گفتم نگران نباشید بابام صدای منو از بین هزاران صدایی که به هوا بلند شده تشخیص میده و مقصر هم میدونه همیشه :)) تازه اگه من سر صدا نمیکردم که شما هنوز باید میموندید پشت در :| ب) کمر بند ایمنی با سمی که سوار ماشین میشیم (منو نرگس) تا میشینیم میگه نفری 11تا قل هوالله و 1 آیة الکرسی بخونید...ااینبار هنوز تو اتاق رختکن داشتیم حاضر میشدیم سمی گفت بچه ها از الان شروع کنید بخونید نرگسم گفت آره دیگه نفری11تا توحید و آیتة الکرسی و جوشن کبیر با صدای بلند تا سمی راه بیافته :)) پ)آرزوهای ریز صبح داشتم فک میکردم از وقتی نرگس صبا با سمی میاد من باید صندلی عقب بشینم همش .خب دوس ندارم! حس بی توجهی بهم دس میده :| تا اینکه سمی رسید و دیدم صندلی جلو خالیه :) .... وقتی رسیدیم نرگسم گفت امروز دیگه من نبودم تو جلو نشستی D: ... گفتم کاش یه چیز دیگه خواسته بودم ج)فردا عرفه است...شبای قدر و از دست دادم حقیقتا...خیلی پشیمونم... فردام که این آبجی جان کلی باز برنامه ریخته برا خودش...کاش میشد بریم حرم...بابا که میره...میمونیم منو مامی... خدایا :( د) خنثی اگه نفرتمو تقویت نکنم بازم به روند احمقانم ادامه میدم و یه روزی بیشتر از امروز پشیمون میشم!! رویاها ثروتای بزرگ و تموم نشدنین .... رویاهام خاکستر شد ج)خدایا باور کن به خاطر تو بود :( پس لطفا کمکم کن :(
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۲
سپیدار
1- اینکه در مورد بعضی مسائل دیگه بحث نمیکنم معنیش این نیست که پذیرفتم! بلکه میبینم کلا نگرش اون فرد با من متفاوته و تمام شرایط و موقعیتاش هم همینطور و شاید ماه ها و ماه ها وقت لازمه تا به یه نفر چیزی رو بقبولونی یا در واقع نگرش اشتباهی رو از ذهنش خارج کنی...و این خیلی عادیه!...و من هم نه حوصله و نه اعصاب و نه وقت چنین کاریو ندارم.... 2- نفرت یکی از بهترین نعمتهای خداست...باور کنین! یه جاهایی شدیدا نجاتت میده 3- هوا سرد و سرد تر میشه...گرچه فکر میکنم اینجا(مشهد) یه سرمای موقتی باشه...اصولا هوای اینجا همینه تا اواسط آبان گرم و سرد میشه...همین الانم کلیا سرما خوردن...من که راضیم...خدارو شکر 4-تا حالا چند بار خواب خروسامو دیدم!!!!! دو-سه شب پیش خواب دیدم سِپی رو بغل کردم و دارم باهاش حرف میزنم...اونم جوابمو میداد و میگفت دلش برام تنگ شده :( انگار با رفتنشون خیلی تنها شدم...حیف که جای مناسب واسه نگهداریشون نداشتم...یاد روزی افتادم که با چشم گریون رفتم زیر زمین و این دوتا هم خیلی آروم اومدن نشستن کنارم...حتی سپی یکی دوبار آروم پرید رو زانوم و نشست....محبت بی زبون 5- آدم باید مسئولیت کاری و که شروع میکنه رو داشته باشه...وبلاگ خیاطیمو خیلی وقت بود درست حسابی سر نمیزدم و جوابارو نمیدادم...طفلیا میان سوال میپرسن و میبینن خبری نیست....شاید فحش میدن! 6- بالاخره پیش این خانوم دکترمونم رفتیم..به سلامتی ویزیتش با دفترچه بیمه شد13000 تومن و چیزاییم که برا درمان داده بود خریدم (همش گیاهی) حدود 45000 تومن...البته باید تا 4ماه مصرفشون کنم یعنی ممکنه بعضی اقلام تموم بشه و باز باید برم بخرم...فقط چون به دکتر مطمئنم خرج کردم...آدم باید به فکر سلامتیشم باشه دیگه! 7- کفشهای پلاستیکی رو پای خانوما دیدین دیگه لابد!!! خیلیم زیاد و متنوع...تماما پلاستیکه هم کف کفش و هم روش...عموما روش بازه و بدون جوراب باید پوشیده بشه....جریان اینه که این کفشا مخصوص کار ما تولید و فروخته میشد!! حالا به شکلای دیگه ولی من هنوزم اول اینارو تو لوازم ورزشیا دیدم خب! چون سر نمیخوری باهاش جایی که خیس باشه...نهایتا برای رو فرشی خوبه یا استفاده تو سالن ..مثل سالنهای آرایشگاه و ... ولی از بس اومدن ازینا خریدن و تو کوچه خیابون پاشون کردن گرون شد....حالا قیمتش به جهنم چون از قیمت کفشای معمولی ارزون تره در هر صورت! من میخوام بدونم آخه عزیز من!خانوم عزیز!دختر عزیز! با چه عقلی با این کفشایی که کف تخت داره و جنسش پلاستیکیه روی آسفالت و سنگفرش و بعضی جاهام که خاکیه دیگه...راه میری؟؟؟؟؟؟ بعد از مدتی فاتحه ی کمرت و پاهات خونده میشه آخه!!! ینی کمترینش اینه که پاهات آفتاب سوخته میشه و در اثر ضربه های ناخودآگاه و گرد و خاک لکه لکه و سیاه و زخمی میشه...پوست میندازه! اصلا نه از نظر بهداشتی نه ورزشی نه هیچ نظر دیگه ای این کفشا برای محیط بیرون استاندارد نیست! نمیدونم چرا مردم بدون اینکه ببینن چیزی که مد شده براشون چه ضررایی داره استفاده میکن ازش اونم در سطح وسیع...این توریستا بیان ببینن میخندد بهمون والا...یه ذره قبل از استفاده از هر چیزی فکر کنیم.خب؟؟ بدون شعار! نمیگم چیزیو از دست ندادم...دادم ولی اون چیز تو نبودی! زمان و اعصابی بود که از کفم رفت... ولی تو از دست دادی خودتم خوب میدونی! کسی که براش مهم نبود چی هستی و کی هستی چی داری و چقدر داری گذشتت چی بوده ...... خوب میدونی اینایی که برات سر و دست میشکنن واسه چیه؟؟؟؟ کوچکترین اهمیتی برام نداشتن همه ی این داشتنها و نداشتن ها و حتی آدمای اطرافت ولی تو لایقش نبودی هیچ وقتم نخواهی شد من اما هر روز خدا رو شکر میکنم بابت تموم شدنت و نفرتی که ازت دارم.... گفتی نفرینت کردم...پسش بگیرم نه نکردم! اما حالا آرزو میکنم تقاصشو پس بدی...هنوز اینایی که سرت اومده خیلی کمه بهت گفته بودم خدا جای حقه...تو و تمام اون آدما رو میسپارم به خدا...خودش جواب تک تکتونو میده همونطور که جواب تو رو داد...ولی هنوزم کمته فقط یه مشکلی هست!اونم اینکه من کینه ای نیستم...نگران نباش...یه روزی اینقدر غرق خوشیام میشم که شاید فراموش کنم ازت متنفرم اون موقع هر وقت رسید میبخشمت.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۳:۳۲
سپیدار
دیروز سمی ماشینشو بالاخره آورد بیرون و تصمیم گرفت که رانندگی رو شروع کنه به تنهایی! مارو هم بی نصیب نذاشت.صبح زنگ زد گفت سر بولوار وایسا میام میبرمت منم که آن تایم.سر وقت رسیدم...10دقیقه دیر رسید هی میخواستم زنگ بزنم بهش گفتم پشت فرمون هول میکنه میزنه یا ماشینو نو میکنه یا یه بدبختی رو روانه بیمارستان بعد میگه تقصیر تو بود.....بالاخره خانوم اومدن گفتم مشعوف شدم ازینکه سالمی و هنوز تصادف نکردی رسیدیم جلوی در پارکینگ.میگه وای پری ینی از در جا میشم؟؟؟؟ :|:| گفتم اگه میخوای بزنی به در و دیوار اونم جلو اینهمه مرد که اینجا وایسادن صبر کن من پیاده شم که نفهمن با هم بودیم آبروم نره :|:| گفتن همانا و باز شدن دهن سمی از این گوش تا اون گوش همانا خیلی مفرح وارد پارکینگ شدیم و همون اولین قسمت پارک کرد.من پیاده شدم .گفت خیلی کج زدم؟؟ گفتم نه بابا خوبه در حد میلی متره فقط از جدول جلو خیلی فاصله داری یه ذره بیا جلو من: بیا بیا بیا...نیا!!! کوبیدی به جدول :| سمی: در حالی که زیر سپر جلو یه ذره مالیده شده بود به جدول و باز دهنش گوش تا گوش باز شد داشت منو فحش میداد خب به من چه .من به بابامم همینجوری فرمون میدم دیگه :| با شعف بسیار وارد شدیم..... ++ این مدت که مانتوهای جورواجور پوشیدم و اینام فهمیدن که خیاطی بلدم و خودم دوختم ذوق زده شدن دیدن کارم تمیزه گفتن پارچه میخریم برامون بدوز منم دیروز بهشون گفتم من هیچ مشکلی با خیاطی ندارم فقط وقتی خیاطی میکنم اعصابم خیلی خورد میشه و یه عالم فحش میدم....به پارچه و صاحب پارچه و مدل و ....ازین حرفا فاطمه هم گفت عیب نداره ما هم وقتی ازت گرفتیم هر موقع پوشیدیم فحشت میدیم....میگیم دستت خشک بشه با این دوختنت :))) منم این معالمه ی پایاپای رو پذیرفتم که بعد ازین بدون عذاب وجدان کار کنم :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۷:۲۶
سپیدار
روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش آرزو بـاز می کـشد فـریـاد: در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۸
سپیدار
خیلی عصبی شدم.خودم میفهمم..یه جوری که هر روز صبح که پامیشم اول باید دعا کنم کسیو آزار ندم!! کارمم یه جوریه که هی باید حواسم جمع باشه...تذکر بدم...تذکرم که همیشه با لبخند نمیشه دیگه ...بعضیا یه کارایی میکنن و لجت در میاد...بعضیام زبون درازن....وای خدای من خیلی باید رو خودم کار کنم خب اونا هم نمیخوان مشکلی براشون پیش بیاد که اشتباه میکنن.... مینویسم و پاک میکنم..................................... امروز از تی وی یه چیزایی میشنیدم که هی دلم میسوخت...میگفت حتما از امام رضا بخواین کمکتون کنه و مطمئن باشین میکنه...منم هی یادم اومد از چیزی که خواستم،چیزی که گرفتم و نتیجه ای که حاصل شده!! باز نمیدونم کیه به هر دو سیمم تک میزنه و قطع میکنه!منکه تحویل نمیگیرم ولی بدم میاد ازینایی که اینکارارو میکنن این یکی احتمالا از دوستام باشه...هرکی هست خیلی کارش بیخوده.که چی مثلا؟؟؟ چهارشنبه که با سمی رفتیم واسه خرید نهایی با خودم گفتم دیگه با این نمیام خرید! یه کم زیادی راحته! فروشنده هم یه پسر جوون بود البته فک نمیکنم سن و سالی داشت ولی خیلی بلند و هیلکش بزرگ بود...خدا رو شکر آدم با شخصیتی بود ولی سمی با اینکه 30 سالشه و دختر خیلی خوبیم هست دیگه زیادی راحت بود ....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
سپیدار
امروز صبح این خروسه از ساعت 4 صبح هر نیم ساعت قوقولی میکرد..مگه گذاشت بخوابم؟؟؟ دیوونه شدم ظهر زنگ زدم ریحانه...عصری یکی از مددجویاشونو فرستاد اومد جفتشو برد خیرات روح عمم کردمشون...هر کدومو گذاشتم تو یه کیسه برنج و زیپشو بستم...فقط یه کم باز گذاشتم که نفس بکشن...وقتی خانومه اومد اینا تازه داشتن میخوابیدن و بی حال بودن دیگه...میخواستم ببرمشون زیر زمین که زنگ زد... حالا من موندم و قفس خالی و بزرگی که خودم با حصیر براشون درست کردم...باید فردا اون گوشه رو تمیز کنم دیگه گرچه خیلی سر صدا میکرد و نمیذاشت بخوابم ولی دلم براشون تنگ میشه...خیلی باحال بودن...کلی تو این 4-5 ماه سرگرمم کردن...کلی از دستشون خندیدم...خداییش با خون دل بزرگشون کردم  :)) اینم تصاویر برگزیده از بین 80تا عکسی که ازشون گرفتم از اول تا همین دو سه روز پیش :)) سپی و آوی روز اول-پشت به جمعیت :)) در حال آب خوردن P: آخی!چقد کوچیک بودن..آرومم بودن ...فقط زیاد جیر جیر میکردن 2-3 هفته اول سپی (بزرگه) (بعد از 4ماه و نیم) آوی روحشون شاد ;)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۷:۱۷
سپیدار
امروز روز زیارتی امام رضا بود من که نمیدونستم ولی از هفته قبل تصمیم داشتم امروز برم حرم و بعدشم یه مقدار خرید از اون اطراف به مامی گفتم به جای شنبه که ظهر با بابا میره وساعت 2-3 تنها برمیگرده،  یکشنبه با من بیاد که تنها نباشه صبح رفتیم..جاتون خالی...اونجا فهمیدم روز زیارتی بوده..خیلی خیلی شلوغ بود طبقه بالا که اصلا جای نشستن نبود...رفتیم زیر زمین اونجا هم خیلی شلوغ بود ولی بالاخره یه جایی پیدا کردیم و نشستیم... خوندن دعا و زیارت نامه که تموم شد مامی گفت بریم رو به روی ضریح از دور سلام بدیم و بعد بریم وایسادیم و مامان غرق دعاها و راز و نیاز خودش شد و منم فکر میکردم از صبح که راه افتادم به یه چیزایی فکر میکردم اینکه فقط و فقط برای زیارت میام حرم و چیزی نمیخوام......خلاصه کلی دلگیر و بی حال و حوصله بودم پشت سرم صدای گریه بچه اومد...علوم بود بی قرار بود و مامانشو میخواست.زیر یکسال بود و تو بغل مامان بزرگش که البته سنیم نداشت یه کم باهاش بازی بازی کردم از بالا ولی فایده نداشت تا اینکه مامان بزرگه دید بچه آروم نمیشه بلند شد وایساد..منم برگشتم یه ذره با بچه هه حرف زدن و بازی کردن که یهو بچه خود جوش اومد تو بغلم (کاملا بدون تعارف) و کاملا ساکت شد و محکم منو چسبید مامان بزرگش هم متعجب شد و هم خندش گرفته بود...بهش با لهجه ی مازندرانی میگفت : تو بغل کی رفتی؟؟؟ بچه یه بار برگشت منو نگاه کرد و دوباره بی توجه منو چسبیدو سرشو گذاشت رو شونم خیلی با مزه بود...از این حرکت ناگهانیش خندم گرفته بود....ولی خب دیگه باید میرفتیم و اجبارا بچه رو دادم با مامان بزرگش وقتی رفتیم برگشتم یه لبخند بهشون زدم اما بچه طفلی جیغش رفت هوا و بیشتر از قبل.... اتفاق ساده ای بود اما حال منو به شدت عوض کرد فک میکنم امام رضا میخواست بهم نشون بده اونقدرا که فکر میکنم بهم بی توجه نیست...بالاخره از هر راهی شده حال و روزمو عوض میکنه من همیشه منتظر این اتفاقات ساده هستم♥
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۱۹:۰۴
سپیدار
روز اول تو مغازه ها و پاساژای سعدی دنبال سوئی شرت ....اونم با عجله و بدو بدو روز دوم پروما امروزم سجاد ولی هنوز نخریدیم چون سوژه ی خرید عوض شد با وساطت حوا جون  کاش از اول میومدیم همین مغازه تو سجاد... گرچه امروزم نخریدیم و قراره فردا بیاره و سمی بره بخره و راحت شیم! یه جنسی دیدیم در ابعاد کوچک! روش قیمت زده بود 2,200,000 ریال سمی خوند 22000تومن .بهش میگم 220,000 تومنه این خوشحال!! تازه وقتی اومدیم بیرون کلی خندیده و فهمیده من چی گفتم!!خوب شد که اونجا تو مغازه مورد پسندش واقع نشد خیلی وگرنه کلی سوتی بود کلا اون منطقه قیمتاش همینه اصولا...مغازه های شیک و قیمتای آنچنانی و بعضی جنسا هم انصافا تک! آدماشم خاصن یکی دوتارو به سمی نشون دادم میگم از الان به بعد کم کم آدم فضاییارو میبینیم اینجا!جدنم معلوم بود تو فضا سیر میکنن از کنارشون که رد میشدم از بوی شدید لوازم آرایشی که رو صورتشون خالی کرده بودن نفسم تنگ تر میشد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۱
سپیدار
چقدر ارزشها زود عوض میشه برای بعضیا با افتخار میگن هیچ چیو قبلو ندارن...در واقع به هیچ چی اعتقاد ندارن...خدا و پیغمبر و امام و ...... با افتخار قلیون و سیگار میکشن و از اینکه اینچنین زنهای آزادی تو زندگی هستن خوشحالن!!!!! سیگارشونو ترک نمیکنن بعد میپرسن چطوری اینقدر پوستت صاف و شفافه؟؟ هزینه های زیادی برای کرمهای مختلف میدن تا پوستشون خوب بشه!!!! یکی متاهله و شوهرشو مزاحم میدونه و اون یکی طلاق گرفته و دلش میخواد خونه ی مستقل از پدر و مادرش داشته باشه تا آزاد باشه...مستقل و دور... یکیم که مجرده و کلا با ازدواج مخالفه...پسرای زیادی شماره شو دارن و باهاش در ازتباطن اما میگه دوست پسر ندارم! (به اون معنی خاص نداره) علاقه ای به رفت و آمد با فامیل ندارن و چند سالی هست نمیان مشهد!! مادرشونو جلوی دوستاشون به عنوان خدمتکار معرفی میکنن احساسیم به فامیل ندارن و براشون عجیبه وقتی میگی من فلانی رو دوست دارم!! همه اینا از وقتی شدت گرفت که پایتخت نشین شدن و فکر کردن دیگه کسی همسطهشون نیست!! از سالها پیش که پدرشون برای درآمد بیشتر منتقل شد اونجا و شب و روز کار کرد و دیر وقت اومد و نفهمید بچه ها چطوری بزرگ شدن؟؟!!! و مادر با قرصای خواب بیشتر و قوی تر همیشه خوابید و خوابید و نفهمید بچه ها کی راهو عوضی رفتن؟؟؟!!! و همینطور همه چیز نادیده گرفته شد....عادی شد....تا شد این!  با سابقه ای که از بیخیالی این پدر و مادر داشتم انتظار چنین وضعی از بچه هاشون خیلیم عجیب نبود! امروز بیشتر از کسی تعجب کردم که پدر و مادرش ادعاشون کم نیست! شاید از همه ایراد گرفتن...کمترینش اصلاح صورت خود من با وجودی که مجردم! امروز دیدم شازده که تازه داماده عکس عروسیشو گذاشته تو پروفایل یاهو!!!!!!!!!! از این همه بی غیرتیش خیلی بدم اومد این همونی بود که همه میگفتن خیلی پسر خوبیه! یه جوجه ی کم سن و سال (24 ساله) که مادر و پدرش خیلیا رو مسخره کردن و ایراد میگرفتن و هنوزم میگیرن و دل بعضیارم خیلی شکستن ولی خودش مدتها مشغول بود با جفتش جفتی که هیچکی ازش خبر نداشت! تا اینکه یهو و خیلی عجله ای همه دعوت شدن عروسی و مثل بمب ترکید!!!! و کلیم سوال  دنبالش بود!!!!؟؟؟ مشکل اینجاست که میبینی بعضی آدما یه ایرادایی از اطرافیانشون میگیرن و دائم هم تکرار میکنن ولی خبر ندارن بچه های خودشون چند برابر همون ایراداتو دارن کاش به جای اینکه دنبال نقطه ضعفای این و اون باشیم یه کم خودمونو درست کنیم تا نشیم نقطه ضعف واسه بقیه! و من با همه وجود برای خودم دعا میکنم تا راه خطایی نرم که اینطور رسوا بشم! و مهمتر اینکه لحظه ای به خودم واگذار نشم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۱
سپیدار